دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

من تشنه ترین ، تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
تن پوش تن زخمی من مرهم صبره
خوشبختی برام دیدن یک لکه ی ابره
من تشنه ترین
تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
من اهل کویرم
از نسل کویرم
یک عمره گول ابرای بی بارونو خوردم
دندان به لب تشنه و پوسیده فشردم
من نخل تبر خورده ی بیداد کویرم
تنهام ولی با این همه فریاد کویرم
نخلستون سرسبزی می شه روزی اینجا
پیغام منو
پرنده ها میدن به ابرا
من اهل کویرم
از نسل کویرم....

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

هعب!

از سری باگ های زندگی من اینه که نمیدونم چرا بعضی اوقات نیت رفتارم رو اشتباه برداشت میکنن. یا مثلا فکر میکنن میخوام بیام وسط ارتباطات کسی یا قراره جا بگیرم.. ببین هیچی از این کارا گیر من نمیاد که بخوام چنین رفتاری انجام بدم و برام نیت انجام یه کار از خود کار با ارزشتره پس به نیت خودم مطمئنم... ما همه با هم دوستیم و قصد من فقط ارتباط گیریه... واقعا فقط ارتباط گیری چون من از ساختن ارتباطات جدید لذت میبرم.. حتی رفیقای همدانیم میگن ما با تو وارد دانشکده میشیم نمیتونیم با خودت حرف بزنیم هی باید وایسیم سلام و علیکت با همه تموم بشه :)... و اینکه اگه دیدی با خودت یجوریم چون حس کردم زیاد بام حال نمیکنی.. خلاصه شل کن کیومرث :)) فقط کاش میشد مستقیم به خودت بگم که متوجه بشی بالام جان :) خبری نیست بخدا ؛))

 

--

 

بگذریم! مسئول پایگاه عوض شده و من میخواستم ایده بدم برای اینکه این روزا توی دانکشده درمورد انتخابات ولی هیچ آیدی و چیزی ندارم... جلسه هم انداختن یکشنبه هفته ی دیگه... و احتمالا اون شخص الان رفته باشه تویسرکان... و خوابگاهش هم اون سر دانشگاست... بچه های خوب پایگاه بسیج دارن فارغ التحصیل میشن و این بده :( چه دخترای خوبی بودن و دیر پیداشون کردم.. کلا زندگی من رو دور کنده، دیر آدما رو پیدا میکنم.. دیر بهشون علاقه مند میشم.. دیر ازشون بدم میاد...

دعا کنید سال آخرم رو با بچه های خوب پایگاه هم اتاقی بشم... دعا کنید خدا از سر تقصیرات من بُگذره... دعا کنید خدا اگه قراره عذابم بده همین دنیا عذابم بده... و دعا کنید این روزا برای انتخابات.. خیلی زیاد... 

🦥

تو لابی دانشکده اقتصاد در حال کار با گوشی بودم که یهو حس کردم یکی داره نگام میکنه. سرم رو آوردم بالا دیدم آقای میمه! آقای میم من رو میشناخت. به مریم گفته بود با این دوستت میری بیرون خیالم راحته.

فقط نمیدونم الان خبر داره که مریم خیلی از من دوره یا نه ؟ اخرین خبری که از رابطه ی این دو نفر دارم اینه که کات کردن‌

But dude 

I d'ont care 

I d'ont care

I d'not care

کلا جدیدا از دلسوزی کردن واسه روابط عشقی این و اون حالم به هم میخوره. یه به من چه میگم و خیلی راحت رد میشم. به آرامش روحی و روانی بعدش می ارزه

جوان ناکام

صبورا میگه عشق اونقدر عجیبه که نمیدونم برای کسی دعا کنم تو زندگیش طعم واقعی عشق رو بچشه یا ناکام از دنیا بره

 

و من بابت دعای صبورا ممنونم :) نمیدونم کجای این دنیا قبل اینکه بخوام کم کم تو شکم مادرم شکل بگیرم‌، یا حتی تو عالم ذر که‌میگن زندگیت رو خودت انتخاب میکنی من انتخابت کردم... یا شایدم تو من رو انتخاب کردی :)...آره دومی قشنگتره.. دوست دارم فکر کنم دومی بوده...حتی به غلط! دیشب اینقدر بهت فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.. معرکه بود!

 

سال ها گذشت، من بزرگ شدم و قد کشیدم و سن اومد رو سنم. آدم ها می اومدن و می رفتن و من همچنان همونی بودم که بودم. من شخص خاصی نبودم. من، من بودم. پر از من! یه منِ گنده! ولی توخالی. به سان پهلوان پنبه ای که بازوهاش رو یه سوزن بزنی تَق میپوکید! آره خلاصه این من خیلی من بود -_- ( امیدوارم بفهمید چی میگم :)) )

ولی ۲۱ سالم شد. ۲۱ سالگی برای من یه نقطه ی شروعی بود که فقط میدونم نقطه ی شروع بود. اصلااا به یاد ندارم از بعد ۲۱ سالگی چجوری زندگی کردم و چه بلاهایی به سرم اومد که پس لرزه هاش تا الان هم ادامه داره. همچنان که منِ تهی و منِ خالی میرفت و می اومد. یه روز یه برگه به دستش رسید. یه برگه ی مرموز... برگه ای مثل دعوت نامه به هاگوارتز :)) ( میخوام واست مطلب رو بگم جا بیفته :) ) وقتی برگه ر‌و باز کردم و خوندم ناگهان حس کردم یه چیزی داره قیلی ویلی میره. از یه مکان مهم از یه جای مهم این نامه ی اسرار آمیز رو آورده بودن. دلم لرزید! ولی کم... من پشت این برگه میدونستم کیه... از بچگی... از موقعی که سلول به سلولم داشت ساخته میشد... من میخواستم برم... میخواستم کسی که نامه داده رو ببینم. فقط دلم میخواست.. حرفی از عقل یا منطق یا چرایی نبود.

و منِ تو خالی حس کرد یه چیزی از سرش افتاد پایین و تَق! افتاد ته قلبش‌. یه چیزی بهم اضافه شد! 

شروع پر شدن بود :)

نامه رو فرستادم و منتظر بودم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر منتظرش بودم میخواستم یه جواب ازش بگیرم... دلم براش تنگ شده بود. من تا حالا به جز مامانم و یه نفر دیگه دلم برای کسی تنگ نمیشد! 

یه روز بهم زنگ زدن. گفتن تو میتونی بیای... و من قبول شده بودم. حس عجیبی داشت.... گفتم: این همه آدم اونجا اسم نوشته بودن که بیان... چی شد که من رو انتخاب کرد؟! نشستم رو زمین و زانو به بغل گرفتم.. چرا من....؟!

 

 

من باید میرفتم به کشورش..او از یه کشور دیگه بود ولی قلب های زیادی از سراسر جهان بهش متعلق بود... من داشتم از خودم بیخود میشدم. شبیه آدم های عادی نبودم... کسایی که میدیدن منو.. میگفتن عاشقی! عاشق!!

عاشق؟! از شدت هیجان دویدم و تو اتاقم پنهان شدم... اما یه اتفاقی افتاد... کم کم دیدم بدنم داره ضعیف میشه... سر درد و بدن درد و سرگیجه.... 

روزهایی بود که تا آشپزخونه نمیتونستم برم. اره همین تابستون پارسال.... از شدت بیحالی و رنج... حتی پاسپورتمم هنوز نیومده بود...

من عاشق شده بودم و دست خودم نبود...پشت سر هم تاکسی میگرفتم و میرفتم اداره پلیس ولی خبری نبود... هیچ پاسپورتی نبود! 

یبار خسته اومدم خونه... نگاهم افتاد به برگه و برگه رو گرفتم تو بغلم و زدم زیر گریه... بلند!! اینقدر بلند زجه میزدم که بابام عصبانی شد و داد زد: تو غلط میکنی بخوای بری اونجا! اصلا نمیذارم بری... این مسخره بازیا چیه.... اگه من بمیرمم اینجوری بالا سرم گریه میکنی؟! 

و اینا رو که میگفت من بیشتر گریه میکردم..‌.. مامان اومد بالا سرم شونه هام رو گرفت گفت: چته دختر؟ یکم آروم باش.. این رفتارا چیه آخه

گفتم: آخه نمیبینی حال و روزم رو؟ چرا باهام اینطوری رفتار میکنه...اون از بابام اونم از اون طرف که پاسپورتم نمیاد... هیچکی منو نمیخواد....

 

مامان نمیدونست چی بگه...برگه رو گرفتم به بغل و اینقدر هق هق زدم که خوابم برد..

 

چند روز بعد در اوج نا امیدی پاسپورتم رسید. اینقدر براش صبر کرده بودم و حرف شنیده بودم که نمیدونستم چه واکنشی باید بدم... فک کن اینقدر منتظر وایسادی... نیومده نیومده.. و وقتی میاد ماتت میبره.‌.. باورت نمیشه

 

من همچنان مریض احوال بودم... یه سری میگفتن پارتی بازی شده رفته... یه سری کنسل میکردن و نمیومدن و صدای یه سری در میومد که جای ما رو اشغال کردین.. حرف شنیدن به کنار با این مریضی کوفتی چیکار باید میکردم؟

به کسی نگفته بودم حالم بده. فقط زینب سادات! میگفتم زینب نکنه من جای کسی رو اشغال کردم؟! نکنه دارم حق میخورم؟ و هر شب پیش اون شخص میگفتم چرا من؟ چرا منو انتخاب کردی؟ بخدا که من لایق نیستم... بخدا که من یه بی عرضه مریض بدبختم که فقط جا اشغال کردم... کوله ی سفرمم یه گوشه ی اتاق اماده بود :) از یک هفته قبل اماده بسته بودمش از ذوق :)

 

من.... منِ تهی داشت پر میشد؟! 

انگار متعلق به کسی بودم... کسی که مال منه....کسی که هر لحظه صداش میکنم جوابم رو میده...هر چند که گوش هایی که با گناه پر شده نمیتونه بشنوه...

 

وقتی رسیدیم به اونجا من فقط اولین بار از دور دیدمش.. خورشید همون لحطه وسط آسمون بود. تلاقی نور خورشید و چهره ی نورانی اون باعث شد که برای اولین بار حس کنم چیزی رو تجربه کردم که در زندگیم یکبار هم ندیده بودم :) قلبم! محکم میکوبید :) میتپید تو سینه...و عشق از اونجا آغاز شد...

 

بچه ها دستم‌ رو کشیدن و از اونجا بردن... ولی دیگه من، من نبودم. بی صبرانه فقط منتظر بودم که برسه وقت دیدنش... که نوبت من بشه...

به خاطر اینکه دوستت داشتم ۶ ساعت ۶ ساعت با لذت میرفتم شیفت بدون اون مریض حالی که اثرش مونده باشه... به خاطر اینکه دوستت داشتم وقتی با زبون عربی بهم بی احترامی میکردن و مسخره‌م میکردن اصلا برام مهم نبود... به خاطر اینکه دوستت داشتم بدون اینکه یه لحظه بشینم کل اون ساعت ها سرپا بودم چون له له میزدم که تو بهم یه لبخند بزنی... که فقط بگی ازت راضیم همین....

به خاطر اینکه دوستت داشتم یه دور هم اونجا کارم به امپول و دارو کشید

من میخواستم شکلی باشم که تو میخوای... شکلی که میپذیری... 

و خیلی سخت بود و نمیدونم موفق شدم یا نه...

میخواستم فقط دورم تو باشی واسه همین دور غیر تو رو خط کشیدم :)

دیگه هیچکی جز تو به چشمم نمیومد و نمیاد :)

آخه من میمیرم واسه یه لحظه ای که تو‌ فقط بهم نگاه کنی...

همه ی اون خستگیا و مریضیا واسم شد خوشبختی... واسم شد بهشت... واسم از عسل شیرین تر شد...

کاش من اون شونه ای بودم که به موهات میزدی تا بوسه به موهات میزدم و ذکر اسمت رو میگفتم

کاش من کفش های مندرسی بودم که به پات میکردی و صورتم به پای مبارکت متبرک میشد :)

کاش من چاه بودم و فریاد های تو رو با جون و دل میپذیرفتم و غمت رو در آغوش میگرفتم...

کاش من دستگیره ی در بودم سحر ۲۱ رمضان... کاش من نان بودم و با دست تو به یتیم های کوفه میرسیدم

کاش من نخل بودم و تو بهم موقع خستگی تکیه میزدی

کاش من در همه ی عناصر اطرافت حلول میکردم و همه گونه عبادتت میکردم 

ای قبله ی آمال و آرزوی های من 

تیغه ی ذوالفقارت رو بزن به گردنم و مطمئن باش از تو سپاسگزار خواهم بود

گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد

از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم

گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی

بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم

 

ظرف تهی وجود من از تو پر شده.... بچه ها بهم یه چیز دیگه میگن این روزا... تولدم رو با تو تبریک میگن.. ... من رو با حب شما به یاد میارن...و چی بالاتر از این؟؟!... من بی تو هیچ چیز نبودم و با تو همه ام... من بی تو مرده ام و با تو در اعماق خاک هم زنده ام...

مرده نیست آنکس که شد نامش زنده به عشق... و من هرگز ناکام نمیمیرم... 

 

ای زیباترین پاسخ سه حرفی برای چرایی زندگی...

از این پست خون میچکد

 

عکس را تار کرده‌ام. بالاخره احتیاط شرط عقل است. احتمال دارد زن بارداری این پست را ببیند. یا فردی با سابقه ناراحتی قلبی.
می‌خواهم تعریف کنم عکس را. بچه‌ای‌ست ۱۱_۱۲ ساله در آغوش پدرش. زخمی‌ست. زخم؟ ببخشید. عضوی از بدنش را از دست داده. کدام عضو؟ جمجمه. بچه در آغوش پدر است. نصف جمجمه‌اش نیست. کاسه جمجمه‌اش خالی شده. انگار که مغزش را خالی کرده باشند. چشمانش را هم ندیدم. سر جایش نبود. پدر، جنازه پسر را در آغوش دارد و با بی‌تابی گریه می‌کند و نام الله را صدا می‌زند. الله را می‌شناسید؟ همین خدای خودمان. همین که ما هم هنگام مشکلات‌مان صدایش می‌زنیم. وقتی موعد چک‌مان فرارسیده یا استکان چایی‌مان برگشته روی فرش یا انگشت‌مان را رنده بریده و سوز دارد خدا را صدا می‌زنیم.
مرد، جنازه پسر بی‌جمجمه‌اش در دست خدا را فریاد می‌زند. اهل فلسطین است. اهل رفح. احتمالا گلوله دوشکایی یا توپ بمبی خورده به فرق سر فرزندش و نصف سرش را نیست کرده.
آخ ببخشید. از قلم‌م خون می‌چکد. هم‌چنین از چشمم.
باقی بماند، بعدا می‌نویسم...

 

 

نویسنده: مسعود fth

 

درد و دل های یک راهبه

من راهبه ای بودم در کلیسای سنت ماریا که محل آن نقطه ای دورافتاده در کوردوبای اسپانیا بود.

یک روز خواهر رافائلا احضارم کرد و گفت: هانا! این مدل رفتار برای یک راهبه اشتباهه. خانم های راهبه باید سنگین و رنگین رفتار کنند.‌ این رفتار هایی که تو انجام میدی در شأن یک خانم با وقار نیست. 

 

با تعجب در حالی که سرم را میخواراندم گفتم: ولی خواهر! من متوجه نیستم شما از چه چیزی حرف میزنید. مگه من چیکار کردم؟

 

خواهر رافائلا که راهبه ی باتجربه و پیر کلیسا بود و صورتش دارای بینهایت چین و چروک بود با تأسف سرش را تکان داد. فکر کنم هم سن حضرت مریم باشد! من حتی یکبار سعی کرده بودم توی چین و چروک های صورتش یک معمای هزارتو بسازم! از چروک گوشه ی چشمش شروع کردم و دنبال راهی بودم که به سوراخ دماغش ختم شود! بعد آنقدر چین و چروک هایش در هم بود که مسسر را گم کردم. آخرش هم خسته شدم و ولش کردم.

گفت: هانا! خودت رو به اون راه نزن! سر خوردن از دسته ی پله! انداختن قورباغه تو کیف پدر روحانی، نقاشی روی دیوار های کلیسا،

حرفش را قطع کردم: ولی خواهر من میخواستم فقط بچه های کلاس یکشنبه های مذهبی رو خوشحال کنم.

- هیسسس! هانا حرفم را قطع نکن. برای خوشحال کردن اون بچه ها راه های دیگه ای هم وجود داشت. علاوه بر این ها چندین بار خواهرای دیگه رو هم ترسوندی! 

 

- خواهرا نیاز به تفریح دارن

 

- با سکته دادنشون؟!

 

از شدت شرم سرم را پایین گرفته بودم. و به کفش هایم خیره شده بودم.

-و لطفا دیگه سعی نکن برای خواهر ایرنا و اون پسرک نانوا نقش نامه رسان رو ایفا کنی. خودت هم میدونی که ازدواج برای راهبه ها غلط اندر غلطه! هانا با نهایت تأسف باید بگم از کلیسای سنت ماریا اخراجی!! 

 

کلمه ی اخراج مثل چکشی بود که به سرم کوبیده شد و سرگیجه ی شدیدی بعد آن حس کردم.

 

بعد از تمام شدن دعوای خواهر رافائلا، به اتاقم رفتم. اتاق نیمه تاریکی در ته راهروی خوابگاه راهبه ها. راهبه بودن را دوست داشتم ولی تصورم از آن چیز دیگری بود. شاید هم من توانایی اش را ندارم. من ضعیفم شاید. چرا مثل خواهر های دیگرنیستم؟ چرا من متفاوت جمع آن ها شدم؟ حس میکردم که همه چیز بر علیه من و من ضعیف ترین موجود عالم بشریت هستم. آه عیسی مسیح... لطفا کمکم کن... گردنبند صلیب  را نوازش کردم. گناه من متفاوت بودن بود. متفاوت بودن بین آدم هایی که دوستشان داشتم ولی به خاطر تفاوت آن ها مرا نمیپذیرفتند. چه باید کرد. 

تکلیف آدم هایی مثل من در این دنیا چه بود؟ نمیدانستم! شاید هم باید این عنوان را میبوسیدم و در سنت ماریا رها میکردم. شاید لازم بود مثل بقیه ی زنان کوردوبا با کشاورزی یا نانوایی ازدواج میکردم و ده ها بچه به دنیا می آوردم و عصر ها در حالی که از شدت خستگی عرق پیشانی ام را پاک میکردم و بچه ی یازدهمش را احتمالا(!) حمل میکردم از چاه آب میکشیدم تا برای شوهر و بچه هایم سوپ بپزم! بلا به دور!

 

متفاوت بودن همیشه برچسب دوست نداشتنی و منزجر کننده ایست مگر نه؟ شبیه سوپ ماهی  سالمون می ماند که به زور مادر به خوردم میداد و من از مزه‌ش اش متنفر بودم و وقتی مادر حواسش نبود آن را بیرون از پنجره تف میکردم. انتخاب صندلی کنار پنجره چنین مزایایی را با خود داشت! 

 

این من متفاوت شاید برای مسیحیت ساخته نشده.... شاید....

نمیدانم... باید وسایلم را جمع کنم. من طرد شده ی کلیسای سنت ماریا در کوردوبا هستم‌.

 

مترجم

ای کسی که نامه ی رهبری به جوانان رو به فرانسوی ترجمه کردی جایگاهت آرزوی منه :)

بی بدن‌ ( ممکنه اسپویل داشته باشه)

امروز از طرف انجمن اسلامی رفتیم سینما و بی بدن رو تماشا کردیم.

خودم حالم خراب بود و با دیدن فیلم خراب تر هم شد. داستان فیلم بر اساس واقعیت و بر اساس پرونده ی قتل غزاله شکور توسط دوست پسرش آرمان عبدالعالی ساخته شده. من وسطای فیلم داشتم تو گوشیم قضیه ی پرونده ی واقعی رو هم میخوندم.

 

یه جاهای از فیلم دلم میخواست بشینم وسط سالن و زار بزنم. 

اشکم چندین جای فیلم در اومد.. واقعیت اینه که تو جامعه چنین چیز هایی وجود داره و همینقدر غم انگیزه؟

ولی میدونین دردناک تر از همه‌ش کجا بود واسه من؟

حماقت یه پدر که بچه اش رو برد بالای چوبه ی دار... بچه ای که هرچند خودش جنون داشت و دختر رو کشته بود ولی پدری داشت صدها برابر روانی تر از خودش که نذاشت این بچه عفو بشه...

 

و غم مادر و پدر دختری که تنها ثمره ی زندگیشون حتی از محل جسدش خبر نداشتن. اونجایی که زن رفت عروسی دوست دختر و کادوش رو داد بغضم گرفت و اشکم ریخت.

اونجایی که بابای دختر میگفت ارغوان( اسما رو تو فیلم تغییر داده بودن) بچگیاش بهم میگفت بابا باهام برقص. بهش گفتم وقتی بزرگ شدی تو عروسیت میرقصم. بعد ادا در میاورد که مثلا داره دخترو تو عروسی بلند میکنه که پدر و دختری برقصن... اون قسمت فیلم خیلی بد بود...

 

 

و خیلی موضوعات دیگه تو فیلم مطرح شده بود مثل حسادت دوست دختر به رفیقش که شاید شروع همه ی این قضایا بود و رابطه ی سرد بین ارغوان و پدرش و...

 

وقتی یه جرم اتفاق میفته میشه گفت یهویی اتفاق نیفتاده.. ثمره ی سال ها کنش و واکنش بود که یهو به صورت جنون خودش رو بروز میده؟ شاید؟!

 

 

البته پس از مدت ها وی کراش زد :) روی وکیل مقتول :) با بازی نوید پورفرج که به نظرم بی نظیر بود. هم نگاهاش هم بازیش ... عالی بود خلاصه

 

 

بعضی قسمت ها بازی نوید من رو یاد نقش موسی فیلم لاتاری مینداخت.. اونجاهایی که غیرتی میشد و.. هر چند لاتاری یه لول دیگه بود.. واقعا شاهکار بود لاتاری

 

 

ته فیلم با صحنه ی اجرای حکم قصاص و چوبه ی دار حس کردم منم جزء حاضران صحنه ی اعدامم و واقعا به معنای کلمه حالم بد شد و استرس کشیدم باهاش...

پایان خیلی خیلی خیلی غم انگیزی داشت

 

 

اگه دوست دارید سالن سینما رو با حال خراب ترک کنین برین تماشا کنید.

شرقی غمگین

چطور میتونید ما رو با غرب مقایسه کنید؟ و بگید خوشبحال اونا؟ خب اگه ما هم اندازه ی اروپایی ها استعمار کرده بودیم و از کشورای دیگه غارت و دزدی کرده بودیم قطع به یقین در جایگاه پیشرفته تری قرار داشتیم ولی من از غرب و غربی بودن بیزارم... با افتخار ترجیح میدم یک شرقی غمگین باشم تا یک غربی فاقد هرگونه صفات انسانی.

پست اشکی

امشب تا تونستم گریه کردم و فریاد زدم. ولی نه برای خودم.. برای حسین (ع)

خالی شدم؟ اره تا حد زیادی :) 

این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند
تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند

 

-

 

استوری all eyes on Rafah به ۲۱ میلیون ری استوری در اینستاگرام رسید!

 

-

بین رفتن و نرفتن به مراسم مونده بودم که انگار یه نفر نامرئی دست و پام رو کشید و بلندم کرد که برم :)

باشد که آقای رئیسی و دیگر شهدای خدمت نظری به دل ما بیندازند...

 

مراسم یادبود شهدای خدمت

دانشگاه بوعلی سینا

AAA

از صبح که دو ساعت و نیم معطل شدم توی آزمایشگاه ( برق آزمایشگاه هی میرفت و میومد) به خاطر یک ذره خون تا زمانی که مستقیم از بیمارستان اسنپ گرفتم و رفتم سر کلاس تا کارگاه فن بیان و و بعد هم باشگاه و در نهایت وقت گذاشتن برای ارائه های دانشگاه نفهمیدم دارم برای چی زندگی میکنم و این همه کلاس میرم و به خودم فشار میارم که چی بشه! 

.

.

نازنین سعی میکنه سر صحبت رو باز کنه ولی من دیگه میل و انگیزه ی حرف زدن باهاش رو ندارم. عکس جاری اش رو به من نشون میده و اصرار داره که من بگم بهش زشته ولی من چیزی نمیگم و خودم رو میکشونم روی تختم تا کمی استراحت کنم.

.

.

مامان این روزا که زنگ میزنه صداش پر از محبته... سلام دختر قشنگم! سلام عزیز جونم! سلام دردونه ی مامان.. و نمیدونه بیشتر دلم براش تنگ میشه. 

قربون صدقه ی مادر به قربون صدقه ی هزار تا غریبه میچسبه :) دیشب که بهش گفتم نمازخونه ام تازه شک کرده که چه خبره که تو اتاق نیستم...

.

.

پاهام این روزا توان کشیدن تنم رو نداره..افسردگی که میگن این شکلیه؟! 

راستی دلتون نخواد بیاین خوابگاه. این جا حتی جا واسه گریه کردن هم ندارین! همه جا آدمه.. همههه جا..‌ توی هر سوراخ سنبه ای که میخوای قایم بشی آدم هست.. آدما..آدما.. خسته ام از همشون.... چرا تموم نمیشن؟!

.

.

دلم برای نجف تنگ شده...