دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

من تشنه ترین ، تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
تن پوش تن زخمی من مرهم صبره
خوشبختی برام دیدن یک لکه ی ابره
من تشنه ترین
تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
من اهل کویرم
از نسل کویرم
یک عمره گول ابرای بی بارونو خوردم
دندان به لب تشنه و پوسیده فشردم
من نخل تبر خورده ی بیداد کویرم
تنهام ولی با این همه فریاد کویرم
نخلستون سرسبزی می شه روزی اینجا
پیغام منو
پرنده ها میدن به ابرا
من اهل کویرم
از نسل کویرم....

طبقه بندی موضوعی

درد و دل های یک راهبه

من راهبه ای بودم در کلیسای سنت ماریا که محل آن نقطه ای دورافتاده در کوردوبای اسپانیا بود.

یک روز خواهر رافائلا احضارم کرد و گفت: هانا! این مدل رفتار برای یک راهبه اشتباهه. خانم های راهبه باید سنگین و رنگین رفتار کنند.‌ این رفتار هایی که تو انجام میدی در شأن یک خانم با وقار نیست. 

 

با تعجب در حالی که سرم را میخواراندم گفتم: ولی خواهر! من متوجه نیستم شما از چه چیزی حرف میزنید. مگه من چیکار کردم؟

 

خواهر رافائلا که راهبه ی باتجربه و پیر کلیسا بود و صورتش دارای بینهایت چین و چروک بود با تأسف سرش را تکان داد. فکر کنم هم سن حضرت مریم باشد! من حتی یکبار سعی کرده بودم توی چین و چروک های صورتش یک معمای هزارتو بسازم! از چروک گوشه ی چشمش شروع کردم و دنبال راهی بودم که به سوراخ دماغش ختم شود! بعد آنقدر چین و چروک هایش در هم بود که مسسر را گم کردم. آخرش هم خسته شدم و ولش کردم.

گفت: هانا! خودت رو به اون راه نزن! سر خوردن از دسته ی پله! انداختن قورباغه تو کیف پدر روحانی، نقاشی روی دیوار های کلیسا،

حرفش را قطع کردم: ولی خواهر من میخواستم فقط بچه های کلاس یکشنبه های مذهبی رو خوشحال کنم.

- هیسسس! هانا حرفم را قطع نکن. برای خوشحال کردن اون بچه ها راه های دیگه ای هم وجود داشت. علاوه بر این ها چندین بار خواهرای دیگه رو هم ترسوندی! 

 

- خواهرا نیاز به تفریح دارن

 

- با سکته دادنشون؟!

 

از شدت شرم سرم را پایین گرفته بودم. و به کفش هایم خیره شده بودم.

-و لطفا دیگه سعی نکن برای خواهر ایرنا و اون پسرک نانوا نقش نامه رسان رو ایفا کنی. خودت هم میدونی که ازدواج برای راهبه ها غلط اندر غلطه! هانا با نهایت تأسف باید بگم از کلیسای سنت ماریا اخراجی!! 

 

کلمه ی اخراج مثل چکشی بود که به سرم کوبیده شد و سرگیجه ی شدیدی بعد آن حس کردم.

 

بعد از تمام شدن دعوای خواهر رافائلا، به اتاقم رفتم. اتاق نیمه تاریکی در ته راهروی خوابگاه راهبه ها. راهبه بودن را دوست داشتم ولی تصورم از آن چیز دیگری بود. شاید هم من توانایی اش را ندارم. من ضعیفم شاید. چرا مثل خواهر های دیگرنیستم؟ چرا من متفاوت جمع آن ها شدم؟ حس میکردم که همه چیز بر علیه من و من ضعیف ترین موجود عالم بشریت هستم. آه عیسی مسیح... لطفا کمکم کن... گردنبند صلیب  را نوازش کردم. گناه من متفاوت بودن بود. متفاوت بودن بین آدم هایی که دوستشان داشتم ولی به خاطر تفاوت آن ها مرا نمیپذیرفتند. چه باید کرد. 

تکلیف آدم هایی مثل من در این دنیا چه بود؟ نمیدانستم! شاید هم باید این عنوان را میبوسیدم و در سنت ماریا رها میکردم. شاید لازم بود مثل بقیه ی زنان کوردوبا با کشاورزی یا نانوایی ازدواج میکردم و ده ها بچه به دنیا می آوردم و عصر ها در حالی که از شدت خستگی عرق پیشانی ام را پاک میکردم و بچه ی یازدهمش را احتمالا(!) حمل میکردم از چاه آب میکشیدم تا برای شوهر و بچه هایم سوپ بپزم! بلا به دور!

 

متفاوت بودن همیشه برچسب دوست نداشتنی و منزجر کننده ایست مگر نه؟ شبیه سوپ ماهی  سالمون می ماند که به زور مادر به خوردم میداد و من از مزه‌ش اش متنفر بودم و وقتی مادر حواسش نبود آن را بیرون از پنجره تف میکردم. انتخاب صندلی کنار پنجره چنین مزایایی را با خود داشت! 

 

این من متفاوت شاید برای مسیحیت ساخته نشده.... شاید....

نمیدانم... باید وسایلم را جمع کنم. من طرد شده ی کلیسای سنت ماریا در کوردوبا هستم‌.

 

  • معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۳)

  • شاگرد خیاط
  • آفرین آفرین 

    فلذا آمده ای و معتاد چایخانه ی حرم شده ای

    تو و صبا و دختر من 

    چه عالی می تونین از فضاها و افرادی بنویسین که عمرا زندگیشون نکردین

    قدر اییییین همه استعداد رو بدون دختر

    تو باید رمان بنویسی

    داستان کوتاه

    تو باید روزی حداقل هزار کلمه بنویسی

    اینقدر خوب بودی که وقت نکردم بهت حسودی کنم

     

    +متفاوت بودن آرزوی خیلی هاست. براش خودشونو می کشن

    تو که به طور طبیعی متفاوتی 

    دست به ترکیب خودت نزن

    +خیله خبالا 

    لوس نشو، برو ظرفاتو بشور برای ظهر یه چیزی بزار

    پاسخ:
    یه آب قند بیارین پس افتادم از تعریفای شما :)
    تنها چیزی که میتونه آرومم کنه این روزا همین‌نوشتنه و خیال پردازی کردن
    برای اینکه از واقعیت فرار کنم :)
    نمیدونین این چند روز چقدر منِ متفاوت رو تجربه کردم. از دختری که توی کوهستان های مریوان عاشق شد تا راهبه و حتی دختری که میخواست یه عملیات تو سازمان مجاهدین راه بندازه و چند تاشون بفرسته جهنم
    ولی سعی کردم تو واقعیت نباشم. به قول دوستم اینم یه روش تاب آوریه :)

    + یعنی میگین نرمال نشم که بین مردم عادی بتونم زندگی کنم؟!

    + شما دوربین دارین تو خوابگاه؟ ظرفای دیشب رو باید بشورم :)

    آفرین

    آفرین حنانه جونم

    باورم نمیشه که اینو خودت نوشتی.

    چقدر قشنگ، متفاوت بودن یک زن رو به قلم آوردی. البته جا داره بازم ادامه اش بدی.

    ولی در همین حد هم می رسونه.

    متفاوت بودن یک زن، مساوی است با درک نشدنش، مورد تمسخر قرار گرفتنش، طرد شدنش.

     

    آفرین بر این قلم.

    باز هم بنویس.

    عصر کنونی و آدمهای محجور ( حجر شده ) این زمانه به اینجور نوشته ها نیاز مبرم دارند.

    پاسخ:
    سلام
    جای کامنتای شما خیلی خالی بود این روزا....

    به جان خواهر رافائلا خودم اینا رو نوشتم باور کنید 😁❤️

    خیلی خیلی شما و شاگرد خیاط تحویل میگیرن منو... بدعادتم میکنین...

    خیلی خیلی ممنونم... انشاءالله خدا به قلم این معتاد ناچیز برکت بده...

    حنانه ی عزیزم

    شما و بقیه دختران نوجوان و جوان بیانی مثل دخترای من هستید.

    دوستتون دارم واقعاً.

     

    به خودم باشه دلم می خواد همه جا، کامنت بزارم.

    ولی خب، یسری معذورات مانعم میشه.

     

    یادمه زمانی که نوجوان بودم، خیلی به زندگی راهبه ها علاقمند بودم.

    فیلم آهنگ برنادت، و فیلمهای دیگه ای که زندگی راهبه ها رو نشون می داد دوست  داشتم.

    کتاب سرگشته راه حق مال نیکوس کازانتزاکیس رو یادمه دوران دبیرستان خوندم و سر کلاس هم کنفرانس دادمش.

    از بس تحت تأثیرش قرار گرفته بودم.

     

    بعضیا ما خانمها رو متهم به خیالبافی می کنند. در حالیکه داستانش خیلی فراتر از این حرفهاست.

     

    در خود بطلب هر آنچه هستی که تویی.

     

    +

    این میل و کشش شما نسبت به راهبه شدن، یک میل عمیق نسبت به روحانیات و معنویات هست که در قالب و صورت راهبه تجلی کرده. و البته یه سنخیت هم نسبت به حضرت مریم سلام الله علیهاست که داستان داره....

    پاسخ:
    از طرف خودم و بقیه ی دخترای بیان هم میگم که ما هم شما رو خیلی دوست داریم‌ و از وجود پر بار شما یاد میگیریم...


    کاش معذوریت پاش بشکنه :(


    چه کتابا و فیلمای خوبی :) ممنون که معرفی کردین. حتما میبینم🌸


    من اصلا خیالبافی رو به چشم خیالبافی نمیبینم. در من یه روحی وجود داره که انگار متعلق به این جسم نیست... جاهای مختلفی سر میزنه و جای آدم های متفاوتی قرار میگیره.. و این تمایل نمی دونم از کجاست...مطمئنا شما هم میدونین این حس رو...


    +
    آره من یک زمانی خیلی از راهبه شدن و کلیسا خوشم میومد :) بیشتر الان به عنوان یک تجربه میبینمش...زندگی راهبگی رو نمیتونم خیلی برای مذهبیت الان قبول کنم چون سبک زندگی اون ها با توجه به مسیحیت تحریف شده یه اشکالاتی داره.. ما الگوی بزرگتری براب نزدیکی به خدا داریم در دینمون خدا رو شکر که کامل ترین زنان عالمه :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی