درد و دل های یک راهبه
- جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۴۲ ق.ظ
من راهبه ای بودم در کلیسای سنت ماریا که محل آن نقطه ای دورافتاده در کوردوبای اسپانیا بود.
یک روز خواهر رافائلا احضارم کرد و گفت: هانا! این مدل رفتار برای یک راهبه اشتباهه. خانم های راهبه باید سنگین و رنگین رفتار کنند. این رفتار هایی که تو انجام میدی در شأن یک خانم با وقار نیست.
با تعجب در حالی که سرم را میخواراندم گفتم: ولی خواهر! من متوجه نیستم شما از چه چیزی حرف میزنید. مگه من چیکار کردم؟
خواهر رافائلا که راهبه ی باتجربه و پیر کلیسا بود و صورتش دارای بینهایت چین و چروک بود با تأسف سرش را تکان داد. فکر کنم هم سن حضرت مریم باشد! من حتی یکبار سعی کرده بودم توی چین و چروک های صورتش یک معمای هزارتو بسازم! از چروک گوشه ی چشمش شروع کردم و دنبال راهی بودم که به سوراخ دماغش ختم شود! بعد آنقدر چین و چروک هایش در هم بود که مسسر را گم کردم. آخرش هم خسته شدم و ولش کردم.
گفت: هانا! خودت رو به اون راه نزن! سر خوردن از دسته ی پله! انداختن قورباغه تو کیف پدر روحانی، نقاشی روی دیوار های کلیسا،
حرفش را قطع کردم: ولی خواهر من میخواستم فقط بچه های کلاس یکشنبه های مذهبی رو خوشحال کنم.
- هیسسس! هانا حرفم را قطع نکن. برای خوشحال کردن اون بچه ها راه های دیگه ای هم وجود داشت. علاوه بر این ها چندین بار خواهرای دیگه رو هم ترسوندی!
- خواهرا نیاز به تفریح دارن
- با سکته دادنشون؟!
از شدت شرم سرم را پایین گرفته بودم. و به کفش هایم خیره شده بودم.
-و لطفا دیگه سعی نکن برای خواهر ایرنا و اون پسرک نانوا نقش نامه رسان رو ایفا کنی. خودت هم میدونی که ازدواج برای راهبه ها غلط اندر غلطه! هانا با نهایت تأسف باید بگم از کلیسای سنت ماریا اخراجی!!
کلمه ی اخراج مثل چکشی بود که به سرم کوبیده شد و سرگیجه ی شدیدی بعد آن حس کردم.
بعد از تمام شدن دعوای خواهر رافائلا، به اتاقم رفتم. اتاق نیمه تاریکی در ته راهروی خوابگاه راهبه ها. راهبه بودن را دوست داشتم ولی تصورم از آن چیز دیگری بود. شاید هم من توانایی اش را ندارم. من ضعیفم شاید. چرا مثل خواهر های دیگرنیستم؟ چرا من متفاوت جمع آن ها شدم؟ حس میکردم که همه چیز بر علیه من و من ضعیف ترین موجود عالم بشریت هستم. آه عیسی مسیح... لطفا کمکم کن... گردنبند صلیب را نوازش کردم. گناه من متفاوت بودن بود. متفاوت بودن بین آدم هایی که دوستشان داشتم ولی به خاطر تفاوت آن ها مرا نمیپذیرفتند. چه باید کرد.
تکلیف آدم هایی مثل من در این دنیا چه بود؟ نمیدانستم! شاید هم باید این عنوان را میبوسیدم و در سنت ماریا رها میکردم. شاید لازم بود مثل بقیه ی زنان کوردوبا با کشاورزی یا نانوایی ازدواج میکردم و ده ها بچه به دنیا می آوردم و عصر ها در حالی که از شدت خستگی عرق پیشانی ام را پاک میکردم و بچه ی یازدهمش را احتمالا(!) حمل میکردم از چاه آب میکشیدم تا برای شوهر و بچه هایم سوپ بپزم! بلا به دور!
متفاوت بودن همیشه برچسب دوست نداشتنی و منزجر کننده ایست مگر نه؟ شبیه سوپ ماهی سالمون می ماند که به زور مادر به خوردم میداد و من از مزهش اش متنفر بودم و وقتی مادر حواسش نبود آن را بیرون از پنجره تف میکردم. انتخاب صندلی کنار پنجره چنین مزایایی را با خود داشت!
این من متفاوت شاید برای مسیحیت ساخته نشده.... شاید....
نمیدانم... باید وسایلم را جمع کنم. من طرد شده ی کلیسای سنت ماریا در کوردوبا هستم.
- ۰۳/۰۳/۱۱
آفرین آفرین
فلذا آمده ای و معتاد چایخانه ی حرم شده ای
تو و صبا و دختر من
چه عالی می تونین از فضاها و افرادی بنویسین که عمرا زندگیشون نکردین
قدر اییییین همه استعداد رو بدون دختر
تو باید رمان بنویسی
داستان کوتاه
تو باید روزی حداقل هزار کلمه بنویسی
اینقدر خوب بودی که وقت نکردم بهت حسودی کنم
+متفاوت بودن آرزوی خیلی هاست. براش خودشونو می کشن
تو که به طور طبیعی متفاوتی
دست به ترکیب خودت نزن
+خیله خبالا
لوس نشو، برو ظرفاتو بشور برای ظهر یه چیزی بزار