سکانسی از یک گهواره ی خالی
- شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۰۹ ب.ظ
کولر های مراسم شیرخوارگان کفاف آن سالن و آن جمعیت را نمیداد. گرم بود..
خیلی گرم. همه ی صورت ها سرخ شده بود از شدت گرما و شر شر عرق راه افتاده بود.
با چادر و روسری آن جا نشستن سخت بود... خیلی سخت! یک گوشه ی کوچکی در آن شلوغی نشسته بودیم و به زور پا هایمان را جمع کرده بودیم.
گرم بود
خیلی گرم!
العطش العطش العطش
صدای گریه ی بچه می آمد....
پرده ی خیمه را کنار زدم. دهانم خشک خشک شده بود. سه روز بود که بی خداها آب را بسته بودند.
رباب را دیدم که بی قرار و جگر خونین علی را باد میزند. چشم هایم از دیدن صحنه ی رو به رویم بارانی شد.. علی اصغر همچون گلی پژمرده چشم هایش بسته شده بود و از حال رفته بود.... رباب آبشاری از اشک را روانه ی خیمه میکرد.....
- علی.. علی پسرم... علی پسر قشنگم... طاقت بیار...
بُنَیَّ!
ناگهان نور قامت ابی عبدلله در خیمه پدیدار شد.... کمرش از داغ برادر خم شده بود...
علقمه و آب عباس را از ما گرفته بود....
قربان مظلومیتت شوم حسین جان....
سرباز کوچکش را در آغوش گرفت.
میخواست او را نشان دشمنان بدهد بلکه شاید به رحم آمدند و جرعه ای آب به او دادند.
رباب جسم بیحال کوچکترین رزمنده ی کربلا را در آغوش خورشید نینوا گذاشت.
چشم های اباعبدالله تر شده بود. بی سخن گفتن خیمه را ترک کرد.... و رباب پشت پرده ی خیمه، رفتنشان را تماشا میکرد...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
مادر که بشوی تمام جسم و جان و روح و سلول هایت خلاصه میشود در جسمی کوچک به اندازه آرنج تا کف دستت! با دست ها و بدنی لطیف و چهره ای معصوم. تو گویی ثمره ی زندگیت میشود همین نوزاد...
ادامه اش گفتن ندارد.... رباب بود و گلی که پر پر شد...
از دل گهواره علی رفت تا به نی رسید....
ره صد ساله را یک شبه طی کردی علی جان....
صدای گریه ی نوزاد های سبز پوش می آید. چشمم به آن ها می افتد و در تک تک چهره های سرخ و عرق کرده و بی حالشان روضه ی مکشوف میبینم...
در تک تک آن ها انعکاس چهره ی معصوم علی اصغر را میبینم...
در آن ها چهره ی بچه های غزه را میبینم.. همان هایی که هر روز عاشورا برایشان تکرار می شود.
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.... وای از غم کمرشکن تو یا حسین....... وای از غمت...
حتی ناگهان حس کردم مادری هستم که طفل کوچکش شهید شده.
قرار بسته بودم با خودم اگر روزی پسر دار شدم او را نذر شما کنم آقا. که نفس هایش بشود نذر شما... که زندگی و مرگش بشود برای شما... اسمش را هم بگذارم حسین...نذر امام حسینش...
گریه ام گرفت... برای دیدن لحظاتی که تجربه نکرده بودم. برای وقتی که در گوش نوزاده روضه ی علی اصغر بخوانم و با اشک چشمم صورتش را نوازش کنم. برای وقت هایی که لالایی علی اصغر بخوانم و بی صدا کنج تاریک خانه گریه کنم. برای وقت هایی که قد بکشد... برای وقت هایی که کنار اسمش بگویند شهید...
خدایا خودت شاهد بودی اینجا همه ی مادران با هر نوع پوشش و ظاهر و طرز فکری علی اصغر هایشان را آورده اند و روی دست هایشان گذاشتند که بگویند علی اصغر من فدای علی شهیدت... فدای مظلومیتت...
تو هم آن ها را بخر...
اصلا دست خانم رباب را بگیر و این ها را نشانش بده... بگو بانو این زن ها را میبینی؟ آمده اند برای همدردی... تو که به یک اشاره کل هستی را عوض میکنی.. دست این خانم ها را بگیر و بیاور توی خیمه ی خودت...
آقا من تا به حال نوزاد زخمی از نزدیک ندیده ام. طااقتش را هم ندارم. کلا طاقت دیدن زجر کشیدن کودکان را ندارم...ولی چگونه آن مادر فلسطینی با نوزاد غرق خونش خداحافظی کرد؟! چگونه این پدر و مادر ها اجساد گلگون شده با خون پاره های تنشان را به آغوش میگیرند فقط شما میدانی.... و آن ها همان خدایی را دارند که تو داری... همان خدایی که در وصف ایمانت به او گفته اند
یا ایتها النفس المطمئنه...ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...
خسته ام آقا...
میشود بغلم کنی؟!
- ۰۳/۰۴/۲۳