این روزا حالم خوب نیست و هیچی شادم نمیکنه.
پ.ن: فاجعه ی رفح هم بر غممان اضافه شد....
امروز تو کارگاه فن بیان، فاطمه، استادمون، میگفت: بهترین راه حل برای بیان خوب داشتن حرف زدنه. پس حرف بزن. اونقدر حرف بزن و تپق بزن که آخرش بتونی خوب حرف بزنی.
و من امشب خیلی سعی کردم حرف بزنم... با اینکه سختم بود... ولی درمورد همه چیز حرف زدم. باشد که به مرور تاثیر خودش رو بذاره.
نیاز مندی های روحم اینه که یه روز از خواب بیدار شم و ببینم تختم تو ساحل دریاست! از تختم بیام پایین و برم کنار دریا، روی شن های نرم راه برم، با پیراهن بلند سفید و موج ها رو تماشا کنم و اونجا هیچکسِ هیچکسِ هیچکس جز خودم نباشه.
صدای تلاطم موج ها تنها صدایی باشه که اونجا میاد.
درست مثل همه ی وقت هایی که توی موقعیت های سخت خودم بودم و خودم، آرامش بعدش هم نمیخوام کسی کنارم باشه.
این روزا اندازه ی یه خرس میخوابم!! نمیدونم چرا و چه اختلالی تو بدنم ایجاد شده که اینقدر خسته و کسل شدم.
بر خلاف بچگیام که مامانم میگفت تو رو باید بذارن شیفت شب نگهبانی بدی الان همهش دوست دارم بخوابم.
آزمایش تیروئید نوشتم ببینم چه خبره چون یه سری علائم دیگه هم هست که حس میکنم مربوط به تیروئیده. هر چند که باشگاه رفتن و از این کلاس به اون کلاس رفتن و پروژه های زیاد هم مزید بر علت میتونه باشه که خیلی خستم میکنه. به هرحال هر چی میکشیم از این هورمونای لعنتیه :)) حتی عشق هم چیزی نیست جز بالا رفتن هورمون ها. لطفا تا اکسی توسین خونتون زد بالا حس نکنید یه وقت عاشق شدین :)
دارم برنامه میریزم ادمای جدید پیدا کنم اما دیگه رندوم اتاق نمیگیرم..! اصلا! سعی میکنم از بچه های پایگاه پیدا کنم و باهاشون هم اتاقی شم.
تو اتاق که میشینم اصلا باهاشون حرف نمیزنم. اکثر وقتم رو تو نمازخونه میگذرونم.
مریم از وقتی باهاش حرف نمیزنم رفته تو قیافه!! برام مهم نیست و اگر با بقیه چند کلمه حرف بزنم با اون اصلا هم کلام نمیشم. انشاءالله که بعد رفتنم بهش خوش بگذره با کسی که میگفت آبش باهاش تو یه جوب نمیره! هزار بار بهم گفت از نازنین خوشم نمیاد و باهاش همهش بحثم میشه و هر وقت بین من و نازنین بحث بود بلااستثناء طرف نازنین بود! الان جفتم نشستن دارن از کسی تعریف میکنن که چمشمش ندارن که درواقع تعریفشونم به قصد تیکه انداختن به منه. مریم میگه : آدم باید کفر هم جلوش بگن سکوت کنه!
همه ی جریاناتی که پیش اومده بذاریم کنار! واقعا یکم معرفت به احترام روزایی که با هم اینقدر خوب بودیم نداشت؟! این همه محرم رازش بودم و این همه هواش رو داشتم. این همه سعی کردم مراقب حالش باشم و به یه بحث کوچیک دوستیش رو به هم زد. که البته بار اولش هم نبود. حماقت حماقت حماقت :) شما مثل من نباشید لطفا! البته شایدم حماقت نبود. شاید از دلسوزی بود... شاید چون وظیفه ی خودم میدونستم که کمکش کنم. تو باورم بود که تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد شاید یه معجزه ای کرد وآدمش کرد :) عیب نداره... من تلاشم رو کردم... شاید خیریت توش نبود... شاید بعد رفتنم درست شه.. خدایا آدمای ترسو رو شجاعت بده :) مریمی که میگفت من شاید اعتقاد داشته باشم ولی جلو بقیه عقلم میگه بذارم به اعتقاداتم توهین بشه رو به تو میسپارم :) خدایا ما رو به حال خودمون رها نکن که به قهقهرا میریم :)
حالا قضیه بر میگرده به چند شب پیش که دیگه داشت خون خون رو میخورد. حجم انسانیت نداشتهشون به اوج رسیده بود. به رفیقم صبورا پیام دادم گفتم من حالم خوب نیست... صبورا من دیگه نمیتونم بین اینا..
صبورا تشویقم کرد که حتما باهاشون وارد صحبت بشم.. جرئتش رو نداشتم اصلا. شاید بهم نیاد ولی خیلی جاها میترسم.. از بس که تنهایی باید همه چیز رو انجام میدادم. از اینکه همیشه تو این موقعیت ها خودم بودم و خودم... خیلی باهام حرف زد و بهم گفت که چی بگم و چی نگم... تا آخر عزمم رو جزم کردم. به امام زمان متوسل شدم که کمکم کنه. مناظر موندم بحثش پیش بیاد. سر بحث رو باز کردم و با کمال تعجب خیلی با آرامش و با تسلط حرفایی که میخواستم رو زدم. خودم آرامشی که داشتم رو باور نمیکردم. در مقابل تیم چهارنفره ی اونا که تحمل حرف حق نداشتن جوش اورده بودن و همه چیز بارم کردن من خیلی خونسرد بودم. وقتی بحث تموم شد من با اینکه کلی حرف شنیده بودم ولی هم جوابشون رو داده بود هم خیلی آروم بودم.
بعد از اونکه مراسم تشییع رفتم و یک نفرشون به رسم دوستی هم بهم زنگ نزد که بپرسه من یه شب و یه روز خوابگاه نبودم پس کجام، تصمیم گرفتم خیلی با آرامش رفتار کنم و تندی نکنم ولی باهاشون هم نشین نباشم. خلاصه بازم توسل کردم که عصبانی نشم و رفتارم رو کنترل کنم. و همینطورم شد. سلام میکنم بهشون و خیلی معمولی رفتار میکنم ولی اصلا باهاشون هم کلام نمیشم. :) اونام به خاطر رفتار من مجبورا نتونستن قهر کنن یا بهم انگ قهر بچسبونن :) خدا رو شکر از وقتی هم هم نشینی باهاشون رو قطع کردم هم درس میخونم هم به دغدغه های زندگیم بیشتر میرسم
فقط! امیدوارم اونایی که ادعای رفاقت میکردن.. یه روز بفهمن از بدرفتاری خودشونه که آدم دورشون نمیمونه! و وقتی دیدن دورشون کسی نیست نپرسن که چرا :)
دل شکوندن و بی معرفتی و غرور شکوندن حدی داره :)
چشم انتظار ایستاده ام، که قاصدک با خودش بوی تو را بیاورد.
و قامت بلندت را ببینم که در خیابان به دیدار من می آیی. به همراه آواز گنجشک ها...
شاید که نبودنت دروغ باشد...و تمامی این اعلامیه و ها و عکس ها یک کابوس کوتاه
اما نمیدانم چرا این کابوس تمام نمیشود.... و چرا دستت را روی صورتم نمیکشی که بیدار شوم و به آغوشت از شر کابوس ها پناه ببرم...
چه بی رحم است روزگار که تو را از من گرفت... منی که سهمم از تو بر خلاف دختر های دیگر کم بود
خانه اش سیاه شود کسی که مرا برای همیشه از تو جدا کرد... حتما دختر نداشته وگرنه میدانست که دختر ها بابایی اند....
از صبح تا الان که مینویسم انگار سنگ سنگینی روی قفسه ی سینه ام گذاشتند و همه چیز بر قلبم سنگینی میکند...
تمام چیزهایی که درباره ات به یاد دارم از جلوی چشمانم رد میشود.
چهره ی مظلومت، تلاش های بی وقفه ات برای سامان دادن مملکت، دوندگی هایت، خستگی هایت... امشب عمه پشت تلفن گفتن یه ویدیو از شما دیده بود که مصاحبه کرده بودند که خب آقای رئیسی گفته بودید قیمت دلار را درست میکنید و شما هم گفته بودید یادم نمی آید یا مثلا فلان وعده را داده بودید و شما در جواب میگفتید یادم نمی آید.. عمه گفت امشب فهمیدم آن «یادم نمی آید» را برش داده بودند. اصل ویدیو این بود که پرسیده بودند آخرین باری که تفریح کردید کی بوده و شما هم در جواب گفته بودید یادم نمی آید!
قلبم شکست...قلبم خیلی برایتان درد میکند آقای رئیسی... به گمانم شما مظلوم ترین چهره ی شهیدی باشید که دیده ام... شما را قبل از ترور جانی، ترور شخصیت کرده بودند... آه میکشم و این آتش جگر خاموشنمیشود...
مثل آیت الله بهشتی... و نمیدانم چند تایشان برای معذرت خواهی از قضاوت ها آمده بودند تشییع جنازه...
بمیرم برای دردهایتان که یک تنه جور ملت را کشیدید
---
هلا ای حنانه اشک هایت را پاک کن وقت جنگ است.
وقت تبیین است. ای خواهران وبرادران شمشیر های سنگین را به بلند کرده و به دوش بکشید. که وقت جهاد است... وقت نشستن نیست. وقتی افشاگری است وقت دفاع است، وقت آن است که بکوبانیم در دهان کسانی که قضیه ی اعدام سال ۶۷ را نفهمیدند و شهید را جلاد کردند که اگر میفهمیدند شهید رئیسی را به عنوان قهرمان ملی روی سرشان حلوا حلوا میکردند! وقت آن است که بکوبانیم در دهان رسانه ی دشمن و خودمان برای خودمان رسانه شویم... جنگ جنگ تبلیغات است... جنگ رسانه هاست...
ای سید عادل و مهربان! ما نمیگذاریم آنجا آب در دلت تکان بخورد و نگران اوضاع ما باشی،
آسوده بخواب :)
وقتی توی اتوبوس نشسته بودم داشتم فکر میکردم برای چی دارم میرم تشییع جنازه. اونم جوری که از بین بیست، بیست و پنج نفر ظرفیت من بشم یکی از همون آدما! خیلی دلایل بود. خیلی.. اول از همه بگم به نیابت از همه ی اونایی که نشد بیان و دلشون اونجا بود قدم زدم. بعد از سال ها تو زندگیم من مرقد امام خمینی بودم و این برام باورنکردنی بود. وقتی که چشمم به گنبد طلایی افتاد و باورم شد که نه! جدی دعوت شدم تو جمع انقلابیا...هر چند که خفن و جالب نباشم.. هر چند که تو بدبختیای خودم موندم چه برسه به اینکه به آرمان های امام هم کمکی کرده باشم.
بعد از نماز صبح توی شلوغی باور نکردنی ای که هرگز به عمرم ندیده بودم مگر تو تلویزیون، با مترو رفتیم تا دروازه دولت و بقیه رو یک ساعتی پیاده روی کردیم. اینقدر مترو گرم بود که همونجا جویبار عرق راه افتاد. اما پیاده روی های بعدش زیر آفتاب من رو عجیب یاد اربعین انداخت. شما بگین ما امام حسین رو غیر سیاسی میخوایم ولی من عمیقا تو اربعین دارم ولایت میبینم و همون حس و حال و موکبای تو خیابون ونوحه رو داشتم تو تهران میدیدم..
تو خیابون بلندبلند داشتم حرف میزدم از بسیج و عقاید و رهبر و هیچکس هم چپ چپ نگام نمیکرد
هیچکس بهم نمیخندید، هیچکس مسخرهم نمیکرد و هیچکس قرار نبود باهام قطع ارتباط کنه. من ازاد بودم. به دور از خفه خون گرفتن و خفقان :)
من اصلا آدمی نیستم که تاثیر بذارم رو بقیه، دو سال تحصیلی رو با ادمای ضد خودم و یکسالش رو از در رفاقت وارد شدم ولی تنها نتیجهش این بود که وقتی نگفتم کجا میرم و یک روز نبودم همونی که بهم میگفت رفیق حتی یه زنگ هم نزد ببینه مردم یا زنده..
ولی اونجا احساس بدبختی نمیکردم. احساس خوبی داشتم. احساس میکردم یه عالمه حامی دارم.
رئیس جمهوری که یه عالمه حامی داشت انگار حامیاش حامی منم بودن...
افتخار میکنم به اینکه بهت رأی دادم آقای رئیسی. با تمام وجودم...
افتخار میکنم که رفتنت باعث شد یه سری هند جگرخوار خوشحال بشن...چون یعنی تو کارت درست بوده.
تو رفتی و اونایی که ازت تپق گرفتن، مسخرهت کردن، هی عیب میگرفتن ازت موندن و روسیاهی.
ولی تو الان رو سفید تو بغل امام رضایی... الان دیگه جدی تو بهشت خدمتش رو میکنی... آخ یعنی میشه مام یه روزی تو لباس خدمت تو خون خودمون بغلتیم؟؟
منم یه مدت خادم بودم.. نمیدونم بازم توفیق بشه خدمت یا نه... دیدن ابنکه شما با اسم خادم ملت، خادم امام رضا رفتی از همه ی عنوانا بیشتر بهت چسبید..
برا مام اونجا پارتی بازی کن که پارتی بازی از طرف شهدا بیشتر میچسبه :) مثلا یه روز برا مام رو اعلامیهمون بزنن خادم شهید.... آرزو بر جوانان عیب نیست دیگه :)
حتی اگه جوونای ناقابلی باشن...
گفتم که جمعیت زیاد بود، گفتم که آفتاب شدید بود، گفتم که از شدت راه رفتن و فشار جمعیت داشتم میفتادم ولی با خودم فکر کردم برای چی اومدم. برای دختر شهید مدافع امنیت، مسعود کرمی، که دقیقا مثل شما ۳۰ اردییهشت شهید شد ولی دیده نشد...
برای این اومدم که با حضورم تسلای دل رهبرم باشم. رهبری که واقعا امروز به تمامممم معنا فهمیدم دوستش دارم. همیشه دوستش داشتم ولی امروز بیشتر.. سید با رفتنت چه ها که تو دل ما نکردی. ببین حتی با رفتنتم ما رو بیشتر به سیدنالقاعد علاقه مند کردی... خدا بهت چه اجری میده در مخیلهم نمیگنجه.... چه بودنت چه نبودنت خیر بود... و چه قشنگ مثل رفیق شهیدت سردار سلیمانی رفتی.. میگن رفیقا شبیه هم میشن.. چه دوستی عمیقی داشتین پس.
اصلا خودت فکر میکردی بعد رفتنت مثل سردار سلیمانی واست اینطوری مراسم تشییع بگیرن؟ بابا دس مریزاد سید... هر چی بیشتر بهش فکر میکنم میبینم خدا این حجم از آدم حسابی بودن رو به هر کسی نمیده...
سید ولی رفیق نیمه راه شدن داشتیم؟ اینجوری زود ولمون کردی ورفتی...اشکای مادرت رو دیدم و خونه ی ساده و بی آلایشت رو... لعنت به کسایی که برات حرف ساختن.. لعنت به اونایی که مسخرهت کردن..
آخ سید...سید بمیرم برا مظلومیتت... خیال میکردن ساده بودی ولی نه! تو زرنگ بودی ولی حیله گر نبودی...وگرنه حیله گری که روش امیر المؤنین نبود تو سیاست.. روش معاویه بود.. همون موقع هم میگفتن علی( ع) ساده اس... سیاست نداره... غافل از اینکه علی(ع) خباثت نداره...
موقع نماز میت همه با هم وقتی رهبر میگفت اَلّلهُمَّ إنَّا لاَ نَعْلَمُ مِنْهُ إلاَّ خَیْراً.. همه با هم خون گریه کردیم. قلبای همه درد اومد
رهبر گریه نکرد ولی چندبار این ذکر رو تکرار کرد.
راستی دلم میخواد پز بدم که منم یه روز تو نمازی که رهبر پیش نمازش باشه شرکت کردم :) آره پز میدم.. به عنوان همون دختری که سرکوبش کردن و عقایدش رو مسخره کردن ولی رفت و پشت سر ولی امرش نمازخوند.
من برای فائزه همون دانشجو معلم شهید اومدم... برای مردم فلسطین اومدم... من برای شهدای امنیت، برای ارواح پاک و طیبه ی گمنام. برای زحمت کشای انقلاب اومدم.. برای روزهای سخت اغتشاشات اومدم... برای رو کم کنی آل زیاد ها و آل مروان ها.. برای رو کم کنی متوهم های توییتری و شلوار پاره هایی که دینشون انسانیته... برای پیرمرد رفتگری که با دستای لرزون پلاستیک آشغال رو گرفته بوپ که اونم نقشی رو توی برگزاری بهتر مراسم تشیع اجرا کنه.. برای همهههه ی بچه های شهدا... برای همه ی چشم انتظار های ظهور و پیروزی....برای آرمان و روح الله اومدم...
به اندازه ی تک تک قطره های دریا دلیل داشتم بیام.
راستی.........
من رفتم سر مزار شهید آرمان...! آرمان علی وردی رو میگم....اصلا تا اون موقع من لال بودم، گنگ بودم. نمیدونستم چی بگم.. تا رفتم سر قبر شهید آرمان یهو زبونم باز شد... حرفا مثل رود جاری از زبونم افتادن پایین رو قبر شهید... درد و دلا... خواسته ها. خودم نفهمیدم چجوری ارزوهام رو گفتم چون من وقتی میخوام دعا کنم جمله بندی برام خیلی سخت میشه.
ازش خواستم بهم شجاعت بده. مثل خودش که شجاع بود. چادرم رو به قبرش زدم که یعنی ببین چادرم گره خورد به اسم شما. پس شمام باید کمک کنید نگهش دارم و کم نیارم. زوره شهید آرمان جان :) میخواستین اون روزای اغتشاشات پوستر رو تو دست من نندازین :)) حالام مسئولیت هدایت من با شماست. ( بچه پررو بازی)
سر قبر شهید زبرجدی و شهید قربانخانی و شهید معزغلامی هم رفتم..
در نهایت
ای که مرا خـوانـده ای ،راه نـشـانـم بـده
در شـب ظـلـمــانی ام، مـاه نــشـانـم بـده
یوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه
گـر کـه طـریـق ایـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده
بر قـدمت همچـو خاک، گریه کنـم سوزناک
گِل شد از آن گریه خاک، روح به جـانم بده
از دل شـب می رسـد، نـور سـرا پـرده ها
در سـحــراز مشرقت،صـوت اذانـم بــده
سر خـوشـی این جـهـان، لـذت یک آن بُـود
آنچـه تو را خـوشـتـر است، راه بـه آنـم بـده
خیلی یهویی، یه آرزویی کردم و براورده شد... آقای رئیسی ممنونم که دعوتم کردین بیام برای وداع...
کوله بارمون رو بستیم و یه لقمه نون و حلوا گذاشتیم برا آذوقه که بریم سمت پایتخت...
بعد مدت ها حس کردم تو جمع ادمایی مثل خودمم.