AAA
- سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۳۱ ب.ظ
از صبح که دو ساعت و نیم معطل شدم توی آزمایشگاه ( برق آزمایشگاه هی میرفت و میومد) به خاطر یک ذره خون تا زمانی که مستقیم از بیمارستان اسنپ گرفتم و رفتم سر کلاس تا کارگاه فن بیان و و بعد هم باشگاه و در نهایت وقت گذاشتن برای ارائه های دانشگاه نفهمیدم دارم برای چی زندگی میکنم و این همه کلاس میرم و به خودم فشار میارم که چی بشه!
.
.
نازنین سعی میکنه سر صحبت رو باز کنه ولی من دیگه میل و انگیزه ی حرف زدن باهاش رو ندارم. عکس جاری اش رو به من نشون میده و اصرار داره که من بگم بهش زشته ولی من چیزی نمیگم و خودم رو میکشونم روی تختم تا کمی استراحت کنم.
.
.
مامان این روزا که زنگ میزنه صداش پر از محبته... سلام دختر قشنگم! سلام عزیز جونم! سلام دردونه ی مامان.. و نمیدونه بیشتر دلم براش تنگ میشه.
قربون صدقه ی مادر به قربون صدقه ی هزار تا غریبه میچسبه :) دیشب که بهش گفتم نمازخونه ام تازه شک کرده که چه خبره که تو اتاق نیستم...
.
.
پاهام این روزا توان کشیدن تنم رو نداره..افسردگی که میگن این شکلیه؟!
راستی دلتون نخواد بیاین خوابگاه. این جا حتی جا واسه گریه کردن هم ندارین! همه جا آدمه.. همههه جا.. توی هر سوراخ سنبه ای که میخوای قایم بشی آدم هست.. آدما..آدما.. خسته ام از همشون.... چرا تموم نمیشن؟!
.
.
دلم برای نجف تنگ شده...
- ۰۳/۰۳/۰۸