جوان ناکام
- شنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۴۰ ب.ظ
صبورا میگه عشق اونقدر عجیبه که نمیدونم برای کسی دعا کنم تو زندگیش طعم واقعی عشق رو بچشه یا ناکام از دنیا بره
و من بابت دعای صبورا ممنونم :) نمیدونم کجای این دنیا قبل اینکه بخوام کم کم تو شکم مادرم شکل بگیرم، یا حتی تو عالم ذر کهمیگن زندگیت رو خودت انتخاب میکنی من انتخابت کردم... یا شایدم تو من رو انتخاب کردی :)...آره دومی قشنگتره.. دوست دارم فکر کنم دومی بوده...حتی به غلط! دیشب اینقدر بهت فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.. معرکه بود!
سال ها گذشت، من بزرگ شدم و قد کشیدم و سن اومد رو سنم. آدم ها می اومدن و می رفتن و من همچنان همونی بودم که بودم. من شخص خاصی نبودم. من، من بودم. پر از من! یه منِ گنده! ولی توخالی. به سان پهلوان پنبه ای که بازوهاش رو یه سوزن بزنی تَق میپوکید! آره خلاصه این من خیلی من بود -_- ( امیدوارم بفهمید چی میگم :)) )
ولی ۲۱ سالم شد. ۲۱ سالگی برای من یه نقطه ی شروعی بود که فقط میدونم نقطه ی شروع بود. اصلااا به یاد ندارم از بعد ۲۱ سالگی چجوری زندگی کردم و چه بلاهایی به سرم اومد که پس لرزه هاش تا الان هم ادامه داره. همچنان که منِ تهی و منِ خالی میرفت و می اومد. یه روز یه برگه به دستش رسید. یه برگه ی مرموز... برگه ای مثل دعوت نامه به هاگوارتز :)) ( میخوام واست مطلب رو بگم جا بیفته :) ) وقتی برگه رو باز کردم و خوندم ناگهان حس کردم یه چیزی داره قیلی ویلی میره. از یه مکان مهم از یه جای مهم این نامه ی اسرار آمیز رو آورده بودن. دلم لرزید! ولی کم... من پشت این برگه میدونستم کیه... از بچگی... از موقعی که سلول به سلولم داشت ساخته میشد... من میخواستم برم... میخواستم کسی که نامه داده رو ببینم. فقط دلم میخواست.. حرفی از عقل یا منطق یا چرایی نبود.
و منِ تو خالی حس کرد یه چیزی از سرش افتاد پایین و تَق! افتاد ته قلبش. یه چیزی بهم اضافه شد!
شروع پر شدن بود :)
نامه رو فرستادم و منتظر بودم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر منتظرش بودم میخواستم یه جواب ازش بگیرم... دلم براش تنگ شده بود. من تا حالا به جز مامانم و یه نفر دیگه دلم برای کسی تنگ نمیشد!
یه روز بهم زنگ زدن. گفتن تو میتونی بیای... و من قبول شده بودم. حس عجیبی داشت.... گفتم: این همه آدم اونجا اسم نوشته بودن که بیان... چی شد که من رو انتخاب کرد؟! نشستم رو زمین و زانو به بغل گرفتم.. چرا من....؟!
من باید میرفتم به کشورش..او از یه کشور دیگه بود ولی قلب های زیادی از سراسر جهان بهش متعلق بود... من داشتم از خودم بیخود میشدم. شبیه آدم های عادی نبودم... کسایی که میدیدن منو.. میگفتن عاشقی! عاشق!!
عاشق؟! از شدت هیجان دویدم و تو اتاقم پنهان شدم... اما یه اتفاقی افتاد... کم کم دیدم بدنم داره ضعیف میشه... سر درد و بدن درد و سرگیجه....
روزهایی بود که تا آشپزخونه نمیتونستم برم. اره همین تابستون پارسال.... از شدت بیحالی و رنج... حتی پاسپورتمم هنوز نیومده بود...
من عاشق شده بودم و دست خودم نبود...پشت سر هم تاکسی میگرفتم و میرفتم اداره پلیس ولی خبری نبود... هیچ پاسپورتی نبود!
یبار خسته اومدم خونه... نگاهم افتاد به برگه و برگه رو گرفتم تو بغلم و زدم زیر گریه... بلند!! اینقدر بلند زجه میزدم که بابام عصبانی شد و داد زد: تو غلط میکنی بخوای بری اونجا! اصلا نمیذارم بری... این مسخره بازیا چیه.... اگه من بمیرمم اینجوری بالا سرم گریه میکنی؟!
و اینا رو که میگفت من بیشتر گریه میکردم.... مامان اومد بالا سرم شونه هام رو گرفت گفت: چته دختر؟ یکم آروم باش.. این رفتارا چیه آخه
گفتم: آخه نمیبینی حال و روزم رو؟ چرا باهام اینطوری رفتار میکنه...اون از بابام اونم از اون طرف که پاسپورتم نمیاد... هیچکی منو نمیخواد....
مامان نمیدونست چی بگه...برگه رو گرفتم به بغل و اینقدر هق هق زدم که خوابم برد..
چند روز بعد در اوج نا امیدی پاسپورتم رسید. اینقدر براش صبر کرده بودم و حرف شنیده بودم که نمیدونستم چه واکنشی باید بدم... فک کن اینقدر منتظر وایسادی... نیومده نیومده.. و وقتی میاد ماتت میبره... باورت نمیشه
من همچنان مریض احوال بودم... یه سری میگفتن پارتی بازی شده رفته... یه سری کنسل میکردن و نمیومدن و صدای یه سری در میومد که جای ما رو اشغال کردین.. حرف شنیدن به کنار با این مریضی کوفتی چیکار باید میکردم؟
به کسی نگفته بودم حالم بده. فقط زینب سادات! میگفتم زینب نکنه من جای کسی رو اشغال کردم؟! نکنه دارم حق میخورم؟ و هر شب پیش اون شخص میگفتم چرا من؟ چرا منو انتخاب کردی؟ بخدا که من لایق نیستم... بخدا که من یه بی عرضه مریض بدبختم که فقط جا اشغال کردم... کوله ی سفرمم یه گوشه ی اتاق اماده بود :) از یک هفته قبل اماده بسته بودمش از ذوق :)
من.... منِ تهی داشت پر میشد؟!
انگار متعلق به کسی بودم... کسی که مال منه....کسی که هر لحظه صداش میکنم جوابم رو میده...هر چند که گوش هایی که با گناه پر شده نمیتونه بشنوه...
وقتی رسیدیم به اونجا من فقط اولین بار از دور دیدمش.. خورشید همون لحطه وسط آسمون بود. تلاقی نور خورشید و چهره ی نورانی اون باعث شد که برای اولین بار حس کنم چیزی رو تجربه کردم که در زندگیم یکبار هم ندیده بودم :) قلبم! محکم میکوبید :) میتپید تو سینه...و عشق از اونجا آغاز شد...
بچه ها دستم رو کشیدن و از اونجا بردن... ولی دیگه من، من نبودم. بی صبرانه فقط منتظر بودم که برسه وقت دیدنش... که نوبت من بشه...
به خاطر اینکه دوستت داشتم ۶ ساعت ۶ ساعت با لذت میرفتم شیفت بدون اون مریض حالی که اثرش مونده باشه... به خاطر اینکه دوستت داشتم وقتی با زبون عربی بهم بی احترامی میکردن و مسخرهم میکردن اصلا برام مهم نبود... به خاطر اینکه دوستت داشتم بدون اینکه یه لحظه بشینم کل اون ساعت ها سرپا بودم چون له له میزدم که تو بهم یه لبخند بزنی... که فقط بگی ازت راضیم همین....
به خاطر اینکه دوستت داشتم یه دور هم اونجا کارم به امپول و دارو کشید
من میخواستم شکلی باشم که تو میخوای... شکلی که میپذیری...
و خیلی سخت بود و نمیدونم موفق شدم یا نه...
میخواستم فقط دورم تو باشی واسه همین دور غیر تو رو خط کشیدم :)
دیگه هیچکی جز تو به چشمم نمیومد و نمیاد :)
آخه من میمیرم واسه یه لحظه ای که تو فقط بهم نگاه کنی...
همه ی اون خستگیا و مریضیا واسم شد خوشبختی... واسم شد بهشت... واسم از عسل شیرین تر شد...
کاش من اون شونه ای بودم که به موهات میزدی تا بوسه به موهات میزدم و ذکر اسمت رو میگفتم
کاش من کفش های مندرسی بودم که به پات میکردی و صورتم به پای مبارکت متبرک میشد :)
کاش من چاه بودم و فریاد های تو رو با جون و دل میپذیرفتم و غمت رو در آغوش میگرفتم...
کاش من دستگیره ی در بودم سحر ۲۱ رمضان... کاش من نان بودم و با دست تو به یتیم های کوفه میرسیدم
کاش من نخل بودم و تو بهم موقع خستگی تکیه میزدی
کاش من در همه ی عناصر اطرافت حلول میکردم و همه گونه عبادتت میکردم
ای قبله ی آمال و آرزوی های من
تیغه ی ذوالفقارت رو بزن به گردنم و مطمئن باش از تو سپاسگزار خواهم بود
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم
گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی
بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم
ظرف تهی وجود من از تو پر شده.... بچه ها بهم یه چیز دیگه میگن این روزا... تولدم رو با تو تبریک میگن.. ... من رو با حب شما به یاد میارن...و چی بالاتر از این؟؟!... من بی تو هیچ چیز نبودم و با تو همه ام... من بی تو مرده ام و با تو در اعماق خاک هم زنده ام...
مرده نیست آنکس که شد نامش زنده به عشق... و من هرگز ناکام نمیمیرم...
ای زیباترین پاسخ سه حرفی برای چرایی زندگی...
- ۰۳/۰۳/۱۲
ای جان😍