از خودم بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
از اینکه ضعیفم بدم میاد.
بهتون گفتم همه چیز منتقل شده به فضای مجازی و این رو مخه؟
یه روز خسته ی چک کردن مجازی و کانالام بودم و الان یه دنیا کار رو سرم ریخته :))
سلام بر حاج بابای شیرین بیانِ آرامِ جان!
انشاءالله که سرتان سلامت باشد و ایام به کامتان. شنیده ام اوضاع بر وفق مراد است! خرسندم از این بابت. خبر های خوش از شما بیش باد. حاج بابا! در اداره ی پست این روزها رفت و آمد ها چند برابر شده. خبر می برند و می آورند. حتی یک روز امین الدوله را دیدم که رقعه ای را داشت برای اداره ی احتساب طهران ارسال می کرد. خدمتتان عرض کنم که همان روز حسنعلی در اداره ی پست مثل ضربه ای که بر سرم محکم بکوبند و میخکوبم کند در قاب چشم هایم قرار گرفت. باورتان نمیشود از شدت خجالت رفتم یک گوشه قایم شدم. البته به لطف روبنده مرا نشناخت ولی باز هم با وجود این ها من دستپاچه شدم. با یکی از رفقایش گرم بحث و مباحثه بودند. از دهانش شنیدم که میگفت این که دولت و حاکمیت آتاشه ی این اجنبی ها باشد برای ما مایه ی ننگ است. آه در بساط نداشته باشیم وضعمان به از آنکه سگ کاسه لیس اجنبی جماعت شویم.
حاج بابا! چنان با خشم و حرص حرف میزد که فکر میکردی الان می رود و کل دربار را به توپ می بندد! بین خودمان باشد تصدقتان شوم. از خشم و غیرت وطن دوستی اش جانمان لبریز از خوشنودی شد و مثل هندوانه ی خنک در گرمای تابستان جان گرفتیم.
حاج بابا دیشب که در کنج سرای مهمان تک و تنها نشسته بودم و نور مهتاب اتاق را اندکی روشنایی بخشیده بود، به این فکر میکردم که گاهی این آدم ها برایم از یک حیوان ناشناخته هم غریب تر میشوند. بعضی هایشان خودشان سمتت می آیند و بعد جوری رفتار میکنند که انگار تو به حریم آن ها تعرض کرده ای. یا به تو احساس گناه می دهند حال که خودشان معلوم الحال ترند. اشک تمساح ریختن و خود را به موش مردگی زدن چنان بلدند که ملیجک دربار باید برایشان کف بزند و بگوید آقا بفرمایید. ملیجکی دربار تقدیم به شما. حق شماست. اصلا لباس ملیجکی تن چه کسی زیبنده تر از شما؟ وقتی این ها را میبینم دیگر علاقه ای به همکلام شدن با اینان که رفتارشان همچون قهوه ی قجری تلخ و آزاردهنده است، ندارم. خوشبینی هم تا حدی پاسخ میدهد ولی میبینی طرف نه نیتش و نه تکلیفش با خودش معلوم نیست. به راستی ما انسان ها، این موجودات دوپای خودپسند چرا دل به هم نمیدهیم؟ و چرا هر کسی حق را به خودش می دهد؟ حالم مثل کتاب های سنگین فلسفه تان در طاقچه ی کتابخانه، خاک خورده است. به دلم افتاده آن ها را جای شما ورق بزنم و بخوانم. شاید یک روز برای خودم فیلسوف الدوله ای شدم! یک روز که با سرخاب و سفیداب با صورتم ور میرفتم تاج الملوک خانم وارد اندرونی شد و گفت: به به! شاه صنم بانو میبینم که به خودت آمده ای! زن بودن یعنی این! کتاب های فلسفه ی حاج بابایت را میخواهی چه کار؟ زن همینکه یاد بگیرد آبگوشتی بپزد که شوهرش انگشت هایش را هم با آن بخورد و به او احسنت بگوید و عشوه و دلبری هایش از در و دیوار خانه بریزد یعنی کارش درست است. خب حاج بابا من نه از دسته ی تاج الملوک خانم هستم نه از دسته ی مادام های اروپایی جوراب ساق بلند سفید پوش، که میگویند زن باید خانه و زندگی را ببوسد و بر همان طاقچه ی کتاب ها رهایش کند و برود پی آزادی های ساختگی اروپایی پسند! من از دار دنیا خانه ای میخواهم که پر از کتاب و لوازم نوشتن باشد. سرخاب و سفیداب هم سر جایش. عشوه و دلبری و بوی خوش آبگوشت تازه دم هم سر جایش. گرمای زندگی به همه ی این ها با هم است مگر نه؟! در افق آرزو هایم دوست دارم بقیه ی خانم ها را هم سواد بیاموزم و نسبت به جامعه آگاهشان کنم. من هم میخواهم بدانم در فتوا دادن علماء و سفرنامه های روشنفکران دنیادیده چه نوشته اند. میخواهم کتاب شیخ مرتضی انصاری را بفهمم همانطور که شما خواندید و بحث کردید و فکر کردید و چراغ جانتان روشن شد و اختر های هدایت در آسمان به سوی تان چشمک زدند. به لطف شما من اولین دختری بودم که در خانواده به مکتب خانه رفتم و سواد یاد گرفتم هر چند که به چشم بعضی ها این کار بی فایده و ننگ بود و مورد شماتت قرارم دادند و به مادرم کلی حرف زدند که دخترت را درست تربیت نمیکنی. غم چهره ی مادر را بعد از زخم زبان هایشان یادم است. اما حالا من رقعه های همین زنان را برای اهل و آشنا هایشان که در دیار دیگری زندگی میکنند مینویسم و آن ها را از اقوام شان با خبر میکنم و همه ی این ها به لطف بزرگواری شما و الطفات نگاه پر تصدق شما به ما بوده است. سایه تان طولانی باد. خدا وجود پر برکت شما را برای ما حفظ کند. قربان عطر گل محمدی سجاده تان و انگشتر عقیق یمنی خوشرنگتان.
منتظر نامه تان درباره ی اوضاع ساخت آب انبار در روستاهای حومه ی دارالامان هستم.
شاه صنم
دیروز از وقتی اسم نامزد های انتخاباتی اومده بیرون ما به هر بهونه ای بحث رو باز میکردیم و راجع بهش تو گروه دوستانه مون حرف میزدیم.
دیدم چیزایی که من دارم ازشون بحث میکنم صرفا از روی احساس شخصی خودمه و نه منطق و حقیقت!
یعنی فکر میکنم خیلیا تو این وضعیت باید مثل من باشن. از طرفی دارم دوگانه ی عجیبی رو بین انقلابیون از همین الان میبینم که نتیجه ی خوبی نداره...
اینجا من ( یعنی ما) با چند تا چالش خاص رو به رو هستم. 1- اول از همه باید توجه قشر خاکستری رو از جبهه ی اصلاحات بکشونیم به سمت سمت جبهه ی انقلاب.. خواهشا نگید که اسم حزب خاصی نبر... نمیخوایم خودمون رو بزنیم به کوچه ی علی چپ که ما تا الان هر چی کشیدیم اصلا از حزب اصلاحات نبوده :)))
اونم اصلاحاتی که به قول صبورا از آب کره میگیرن :)
2- مانور رو کاندید خودمون
3- مانور رو افزایش مشارکت
-
دیشب فهمیدم خیلی متعصب بودم و کورکورانه ی جاهایی نسبت به کاندیدی تصمیم گرفتم. بعد یهو یادم اومد این همونیه که دشمن هم داره تخریبش میکنه. و وقتی دشمن داره یکی رو تخریب میکنه یعنی اتفاقا اون ادم باید ادم درستی باشه.
فلذا به خودم دیشب قول دادم این مدت تا ناموس اطلاعات هر کاندید رو در نیاوردم پای صندوق های رأی نرم :))
و برنامه ریختم که برای هر کاندید سوابق رو به طور جداگانه در بیارم و این روزا بشینم تا جایی که وقت میشه سخنرانی های رهبر رو هم بخونم تا شاخص های نماینده ی اصلح دستم بیاد.
چون به هر حال این وظیفه ی منه و به عنوان یک جوان ایرانی :) باید برای سرنوشت کشورم اهمیت قائل باشم و نه اینکه بر اساس حرف بقیه برم و انتخاب کنم...
اون انتخاب وقتی واقعا مال منه که واقعا بر اساس تصمیم خودم و تحقیق خودم و تلاش خودم بهش رسیده باشم حتی اگر نتیجه گیریم غلط باشه!
انشاالله که خدا هم خودش به وقت و تمرکز من برکت بده تا بتونم مطالعه ی بهتری داشته باشم. و به عنوان خواهر کوچیکتر جمعتون ازتون درخواست دعای زیاد دارم... هم برای بنده ی حقیر، هم برای مردم کشورمون، هم برای ظهور و هم برای فلسطین...
چه بسا من و شما که بنا بر جبر روزگار( :))) ) الان در آمریکا نیستیم که مثل دانشجوهاش تظاهرات ضد صهیونیستی بریم و خدا رو شکر زیر سایه ی جمهوری اسلامی داریم زندگی میکنیم وظیفمون این باشه که با انتخاب کاندید دلسوز و با دغدغه این مسیر رو هم جای خوبی برسونیم...
پ. ن: سبحان الله :))!! بارون تو اواخر خرداد؟؟! برای من خوزستانی که معجزه اس...
در حال خواندن کتاب « کتابخانه ی نیمه شب» هستم. کتاب جذابی است.
احتمالا وقتی کتاب را می خوانید دوست دارید بروید توی کتاب و به «نورا سید» شخصیت اصلی بگویید که باور کن فقط خودت تنها نیستی! من هم پشیمانی هایی در زندگی داشته ام. من هم حسرت خیلی چیز ها به دلم مانده. من هم میگفتم ای کاش فلان و ای کاش بهمان و چه میشد اگر فلان انتخاب را در زندگی داشته ام.
ولی من اصلا پشیمان نیستم. راستش با تمامی احتمالاتی که داشت و نتایجی که یحتمل با خود به همراه داشت من از نسخه ای که الان هستم به شدت راضی ام.
اگر چه در دنیاهای موازی دیگر احتمالا حنانه های دیگری هم هستند که حتما از زندگی خود راضی اند. ولی حنانه ای که در این دنیا در حال زیست کردن است به هیچ ورژن دیگری از خودش جز این ورژن راضی نیست. حتی اگر آن ورژن آیفون ۱۵ پرومکس باشد و این یکی نوکیا معمولی دکمه ای!
مثلا در دنیایی دیگر ممکن بود حنانه ژیمناستیک را در کودکی ادامه میداد و الان در این ورزش حرفی برای گفتن داشت و کسی شده بود.
یا شاید هم در هجده سالگی بدمینتون را ادامه میداد و ول نمیکرد و عضو تیم شده بود و کلا مسیر زندگی اش وقف ورزش شده بود.
میشد حتی تئاتر یا بازیگری یا مجریگری یا تواشیح و گروه سرود را ادامه میدادم و الان یا مجری موفقی بودم یا تک خوان گروه سرود یا شاید هم بازیگری در سریال های تلویزیونی! از شما چه پنهان من در کودکی عاشق بازیگری بودم :)
میتوانستم همان موقع که مامان با مجله ی کیهان بچه ها حرف زده بود داستانم را مینوشتم و میگذاشتم چاپ شود. شاید تا این سن چند کتاب هم چاپ کرده بودم. اگر در مقطع راهنمایی نویسندگی و تمام استعداد هایم را ول نمیکردم به امان خدا...
ممکن بود اگر جواب مثبت به امید میدادم تا الان ازدواج هم کرده بودیم و در حال برنامه ریزی برای زندگی مان بودیم. و من احتمالا باید از چالش های زندگی ام با او برایتان میگفتم که سه سال گذشته و هنوز که هنوز است در من علاقه ای نسبت به او ایجاد نشده. امید هر روز غر میزند که تو چرا با من سردی و مگر من برایت کم گذاشتم که با من اینطوری رفتار میکنی؟! و من با خودم کلنجار میرفتم و عذاب وجدان که چرا همسر خوبی برایش نیستم و چرا نمیتوانم دوستش داشته باشم.. چرا حس میکنم این مرد مرا نمیفهمد....شاید هم نه برعکس! خوشبخت میشدیم.. به قولی ادم که از آینده خبر ندارد. اماااااا همین جا بگویم از اینکه به او نه گفتم درصدی پشیمان نیستم و بی نهایت خوشحالم با اینکه قطعا داماد مورد علاقه ی مامان و بابا و فامیل میشد اما در دل من؟ قطعا محبتی پیدا نمیکرد!
یا حتی میتوانستم به جای شوخی جدی به راء بگویم دوست دارم با میم. ه اشنا شوم و او هم به خانواده ی میم.ه اطلاع میداد که قدم بگذارد جلو و اینگونه احتمالا من دانشجوی همدان نبودم و او هم الان درهوش مصنوعی سپاه شاید کار نمیکرد و حتی ممکن بود به تهران برویم و هر دو یک استدیوی انیمیشن سازی راه می انداختیم! اما بگذریم که حسرت این را هم ندارم :)))
شاید اگر مدرسه ام را به مدرسه ی شهید تمیمی تغییر نمیدادم نه با رقیه نه با زینب و نه بقیه ی بچه ها آشنا میشدم که بخواهم در این دوران اعتقاداتی برای حفظ کردن داشته باشم...
شاید اگر همان سال اول انتخاب رشته میکردم، حنانه، دانشجوی سال آخر پرستاری با روپوش سفید به تن، بعد از یک شیفت طولانی و خسته و کوفته برایتان از مواجهه با بیمار سر تا پا خونی مینوشتم.. عکس یک لیوان نسکافه هم برایتان پست میکردم به همراه جزوه هایم و کپشن میزدم : از وضعیت یک دانشجوی خسته ی پرستاری!.. بعد از همکار ها و محیط بیمارستان حرف میزدم که اخلاقشان چگونه است یا تجربه ی برخورد با بیماران مختلف و داستان زندگیشان را تعریف میکردم..یا شاید هم به عنوان یک دانشجوی سال اخر فرهنگیان از تجربیات تدریس در مدارس و غر زدن برایتان که چقدر نظام اموزشی بد است و این حجم از زمان کم نمیتوانم هم روی بچه ها کار کنم هم به ان ها درس بدهم و هم تربیتشان کنم :)
هر کدام از اعمال من میتوانست نتیجه و سرنوشت دیگری برایم رقم بزند.
انتخاب رشته ی هنر به جای تجربی در دوران راهنمایی میتوانست کاملا مرا در جغرافیای دیگری در زمان حال قرار دهد.
میتوانستم همدان نباشم... حتی در تصورم هم نمیگنجید دانشجوی همدان شدن. شهری که قبل از قبولی دانشگاه، اخرین باری که رفته بودم سال ۹۴ بود. و ان روز که در میدان امام عکس یادگاری می انداختم هرگز به اینکه اینجا بخواهم درس بخوانم فکر نمیکردم!
حتی نحوه ی انتخاب دوستانم که بی شک همراهی با چنین دوستانی رزق خادمی نجف هم برایم به همراه داشت... عشقی بی پایان از اهل بیت که لایقش نبودم ولی در سایه ی لطف و محبت آن ها قرار دارم....
حتی و حتی انتخاب اینکه من کجا و در کدام پیامرسان یک روزی بخواهم کانالی به اسم خاطرات حنانه بزنم و یکهو پایم به بیان باز شود و هزاران اتفاق و تبعات بعدش! و حتی آشنایی با ادم هایی در اینجا که مثل دوستانم در کسی که هم اکنون هستم تاثیر دارد.
اما شما در یک هزارتو ( ماز) قرار بگیرید و هیچ نقشه و هیچ راهنمایی هم نداشته باشید آیا مینشینید سر جایتان و به این فکر میکنید که اگر فلان راه را انتخاب کنید چه میشود یا اینکه دل را به دریا میزنید و راهی را امتحان میکنید؟
من میتوانستم خیلی چیز ها باشم... خیلی دستاورد ها را داشته باشم.. میتوانستم راننده ی خیلی جاده ها باشم ولی انتخابم این جاده برای زندگی بود.
یک جاده ی پر پیچ و خم و پر حاشیه!! و وقت و حوصله ی فکر کردن و حسرت را ندارم راستش....
تصمیم ندارم به گذشته فکر کنم که یه وقت مرا قورت بدهد. بعضی حسرت ها ادم را اذیت میکند و یاداوری بعضی مبارزه ها برای عملی کردن انتخابت، خاطرت را مکدر.
اما ما گذشته را پشت سر گذاشته ایم و آینده هم هنوز نیامده و مبهم است.. تنها لحظه ای که مانده حال است. و باید آن را زیست.. تلخ، شیرین، ترش، گس! هرطور که داری آن را میگذرانی لطفا در همان لحظه بمان و درست مزه مزه اش کن حنانه!
و مطمئنم هیچ چیز در زندگی ام اتفاقی نبود و هیچ آشنایی با ادم ها بر حسب تصادف نبوده... من جبرگرایی مطلق را قبول ندارم ولی ترکیب جبر و اختیار همان چیزیست که باور من است.
و من قطعا برای چیزهایی که اتفاق افتاده و چیز هایی که حال من را تشکیل داده سپاسگزارم :)
میدانستم در تمامی ان نسخه ها هم نواقص و حسرت هایی میتپانست وجود داشته باشد...
انجا هم حنانه ممکن بود بنشیند و احتمالاتی را در نظر بگیرد و خودش را بابت یک سری انتخاب ها سرزنش کند.
مثلا شاید حنانه اگر هنرستان میرفت دوستان ناباب سراغش می آمدند و به جای نقاشی، گل میکشید =))))
و خلاصه بابت تمام اشتباهاتی که کردم، بابت تمام عشق و عاشقی های مسخره ام، بابت تمام انتخاب های بی در و پیکرم و بابت تمام نصفه نیمه ول کردن هایم یک بغل به خودم بدهکارم و باید بگویم عیبی ندارد اگر همه چیز به درخشش ختم نشد.
اگر تو نشدی دانشجوی فلان رشته و یا نویسنده ی معروف یا بازیگر مطرح یا انیمیشن ساز خفن و به قولی اگر در جایی ندرخشیدی عیبی ندارد..۲۲ سالش این بود. گند زدی اره.. حسرت خوردن و تو سری زدن هم حق توست ولی بقیه اش را میتوانی عوض کنی هر چند اگر نشد مقصرش فقط و فقط خودتی نه جبر روزگار خانم حنانه :)
بسم الله الرحمن الرحیم
خب در حال حاضر که دارم این متن رو مینویسم به نوحه هایی که در بخش صوتیات در بالای وب هست گوش میدهم( تبلیغات) و عمیقا رفتم تو حس و حال اربعین. گفتم شمام شریک کنم تو حس خوبش :)
یک چیزی همیشه تو ذهن من بوده و به عنوان دغدغه بهش فکر میکردم اما دیدم جز با نوشتن نمیتونم یکم تصویرپردازیش کنم.
بحث اینجاست که همیشه در سیاره ی b612 تشکل های دانشجویی با هم مثل کارد و پنیر، تام و جری، شعله و باروت و از این قبیل روابط داشته اند. ساکنین سیاره ی b612 خیلی دوست دارند با همدیگر رفت و آمد کنند. مثلا آن هایی که در تشکل x سیاره فعالیت میکنند اگر در y هم تمایل به فعالیت داشته باشند انگار به x خیانت کرده اند آن هم خیانت از نوع بدش! از این مدل های تو دوست دختر من بودی و برای چه رفتی با آن یکی لاس زدی بی تربیت؟! :)))) یا مثلا اگر فلانی از t برود فلان جا به شورای مرکزی t برمیخورد! و میگویند واه واه این حرکت های شنیع چیست؟! میخواهی فعالیت کنی؟ بنشین سر جایت مگر اینجا خودمان کم کار داریم؟ از این کار ها بکنی ناراحت میشوم هااا. بگذاریم این ها را کنار.
یا مثلا یک تشکل دیگر که نام نمی آورم چند تا جوجه دانشجو دارد که کسی را به جمع خود راه نمیدهند چند نفر محدودند که زورشان می آید یک وقت کسی بیاید و خدایی نکرده بخواهد در انجام کارها کمکی کند!
در سیاره ی b612 همه دنبال مدال افتخار هستند. کی بیشتر از همه مدال انجام فلان کار را دارد؟ منننن
اما خدایی نکرده بخواهند کاری را مشترک انجام دهند
کی تزئینات را انجام داده؟ منننن - نخیر هم کار ما بوده! - فلانی تو برای چی موقع تزئین رفتی کمک تشکل x؟! جوری چکت بزنم که بری بچسبی به تاریخ و جغرافیا؟!
کی هماهنگ کرد مولودی خوان و سخنران بیاورند؟ - منننن
کی پذیرایی جشن را اماده کرد؟ منننن
و این من ها و مدال ربودن ها مسئله ای است که تمام نمیشود.
میدانم بعضی چیز ها حق است و حق باید گرفته شود ولی چرا یکبار کسی از خر شیطان پایین نمی آید؟
چرا شوراهای مرکزی باهم دشمن اند؟ چرا مثلا یکبار هم که شده تواضع نمیکنند و بگویند آقا حرفش را هم نزنید! زحمت ها را شما کشیدید.. امتیازش برای شما؟
و اصلا مدال افتخار و امتیاز گرفتن مهم نباشد؟
چرا برای محبت کردن به یکدیگر رقابت نمیکنند؟ مگر همه ی این تشکل ها به قصد رشد دانشجو و جریان سازی و احیای ارزش های دینی نبود؟!
پس چرا زده اند به جاده خاکی؟! و چرا اتوبان به این عریضی! پس با هم در آن رانندگی نمیکنند؟!
فلانی آن روز به من گفته دیگر خیلی تشکلy نمیروم چون بچه ها میگفتند نباید بروی z کار کنی.
از این حرف ها چندین بار شنیده ام. متاسفانه این خودخواهی ها، ادم ها را از همه چیز زده میکند. یاد عزیز دلم، مولایم امام علی(ع) افتادم که به یارانش میگفت: به زودی ان ها بر شما چیره خواهند شد چرا که انان در راه باطل خود متحدند و شما در راه حق پراکنده اید.
منی که دوست دارم هم در تشکل x کار کنم هم برای تشکل z مطلب بنویسم و در بخش مثلا تدارکات y کار کنم چه؟!
حق ندارم؟! گناه است؟ مگر هدف ها متفاوت است؟ ته ته همه ی هدف هایشان یکی است. ولی چنان با یکدیگر مشکل دارند که گویی همه ی این تشکل ها را برای این ساخته اند که یک میدان جنگ مثل میدان گلادیاتور ها درست کنند و خود پادشاه بنشیند بالای صحنه و پاره پاره کردن گلادیاتور ها را توسط یکدیگر تماشا کند.
نمیخواهید این باشد هااا ولی کاری میکنید که اینطوری جلوه کند.
به خودتان بیاید کیومرث های بدبخت!! :))
دلم میخواهد پا میشدم و همه را جمع میکردم و به جلسه ی کلی میگرفتم و فقط یک چیزی میگفتم و بعد هم به صورت تراژیک صحنه را ترک میکردم :))
میگفتم: بنده های خدا! این گندی که شما میزنید در مقیاس بزرگتر در سیاره ی عزیزمان b612، بین مذهبی ها افتاده. پراکنده نشوید. این همه له له میزنید میگویید وای اگر رهبر حکم جهادم دهد و ..( حالا این هایی که میگویم را یکی باید به خودم بگوید.. از بس که اسکلم) خب رهبر چه میخواهد جز اینکه همه با هم همراه و یکدل شویم؟! پس چرا با هم همکاری نمیکنید؟ باشد قبول دارم کار و حیطه ی فعالیت های شما با هم فرق دارد صحیح. درست. اما اگر چنین است نباید جلوی اعضایتان را بگیرید و بگویید نه فلانی تو حق نداری فلان جا بروی.
به جای انکه ده تا جشن صد من یه غاز بگیرید یک جشن با یکدیگر بگیرید و بودجه هایتان را تقسیم کنید تا دانشجویان همان یک جشن برایشان خاطره شود.
نترسید فلانی برود یک جای دیگر بد شما را نمیگوید مگر انکه خودش بی شخصیت باشد. جلوی بی شخصیتی همه را که نمیتوانید بگیرید. میترسید حرف ببرند؟ خب حرف نزنید. پشت یر همدیگر حرف نزنید که نگران چنین چیز هایی هم باشید!
و الان داشتم در ذهن خودم تصور میکردم رویای اتحاد بین تشکل ها را... که مثلا چه میشد اگر بسیج و انجمن و هیئت و جامعه اسلامی با یکدیگر دست در دست هم میگذاشتند و یک حرکت انتخاباتی قشنگ میزدند؟
مثلا اماده سازی پادکست و تهیه ی نشریه به عهده ی انجمن اسلامی
افزایش شور و شوق و ادویه ی ماجرا هم به عهده ی هیئت با صحبت از اهمیت انتخابات در جلسات و توسل مداوم به شهدای خدمت در این مورد
برگزاری کرسی های ازاد اندیشی و منتقد و سخنران درست و حسابی هم با بسیج ان هم به صورتی که در دید همه باشد، مثلا در لابی دانشکده ها
تزئین و ایجاد فضای انتخاباتی در دانشگاه هم بر عهده ی جامعه ی اسلامی
که این ها را فقط بر اساس تصور خودم گفتم ولی اینطور باشد که یک حرکت یکپارچه و با همکاری همه ی تشکل ها باشد.
مثلا چه میشد در دانشگاه یک پرده ی بزرگ میگذاشتند و مناظره را به صورت پخش زنده میگذاشتند و دانشجو ها هم می آمدند و نگاه میکردند.( البته بسته به ساعت مناظره هم دارد) باور کنید مثل دربی دیدن برایشان هیجان دارد که بیایند و نگاه کنند. شاید اصلا اعتقادی به این چیزها نداشته باشند ولی وقتی بحث پخش زنده و مناظره می آید یعنی یک چیزی تو مایه های پخش دربی زنده که همه میروند نگاه میکنند. خیلی ها هم از روی کنجکاوی هم که شده می آیند ببینند. آنجاست که جمعیت مخاطب را دور هم اورده ایم و انجاست که باید توی پوستر بنویسند از ساعت ۴( مثلا اگه ساعت پخش از ۵ عصر باشد) تا یک ساعت بعد از پایان مناظره. بعد یک کارشناس بیاید و درمورد معیار های نامزد اصلح حرف بزند. دانشجو جماعت عاشق هیجان و بحث است. عاشق اینکه بنشیند و درمورد یک موضوع روز جامعه بحث کند و تئوری ببافد. فقط باید بسترش را فراهم کرد... البته من این ها را توی ذهن خودم موفق میبینم نمیدانم در عمل چقدر موفق شود...
نه که ان ها این کار ها نشریه و فلان را انجام نمیدهند. انجام هم میدهند ولی چقدر خوب میشد اگر واقعا از موقعیت ها و فرصت ها استفاده میشد و این تشکل ها با همکاری و گذاشتن بودجه بر روی بودجه این کار را میکردند.
ته تهش این است که ما قدرت تحلیل به دانشجو جماعت بدهیم. وقتی او میرود پای صندوق رأی یا شاید هم نرود و لج کند و نخواهد رأی بدهد هیچکس جز تفکرات و تحلیل هایش همراه او نیست. ولی اگر این تبیین واقعی اتفاق بیفتد انجاست که رأی سفید میتواند با نام نامزد اصلح پر شود، انجاست که آنی که روز رأی میخواهد زیر پتو به نظام فحش بدهد شاید نظرش عوض شد و رفت از حق طبیعی اش به عنوان یک انسان استفاده کند و شرایط کشورش را عوض کند. آنجاست که آنی که معیارش برای رأی دادن فلان چیز بود اولویت هایش عوض میشود و آدم درست را انتخاب میکند.
البته که این ها کار فرمالیته و ماسمالی نیست که دو روز قبل انتخابات چهار تا کرسی ازاد اندیشی بی نتیجه برگزار کنیم و بگوییم ما کارمان را انجام دادیم!
کار های اینگونه باید طولانی مدت رویشان کار شود...
فقط میدانم باید توسل کنیم و از شهدا کمک بگیریم که انشاءالله یکی مثل شهید رئیسی دلسوز واقعی باشد و بیاید روی کار...
دعا فراموش نشود :)
خانم شیخ واقعا من رو تحمل میکنه. بنده خدا هر وقت خستمه، ناراحتم، بی تربیت و بی اخلاق و زشتو میشم میرم پیویش غر میزنم. ولی اون بازم هم تحمل میکنه و بعضی اوقات از روش زدن تو برجک استقاده میکنه علاوه بر محبت زیادی که داره😂 ولی من همچون درختان بی عار که در هر شرایط آب و هوایی ای در جنوب میرویند از رو نرفته و باز هم میرم پیویش رو مورد عنایت قرار میدم...
من دیشب تو پیویش:
من قم میخوام
قممممممم
قممممممممممم
قمممممممممممممممممممممممممممممم
میشه دعام کنی؟
شیخ:نه! درخواست بعدی
من: من زن میخوام
شیخ: 🤣🤣همجنسگرا شدی؟
من: نه با لحن اون پسره بخون که میگفت من زن میخوام.. من قم میخوام.
https://www.aparat.com/v/x371im9
مث این 🥺
شیخ : اها( یعنی اوج احساساتش فقط)
پک استیکرای موزیم رو براش میفرستم.. یه موزه که کپشنای مختلف براش زدن:
موز غمگین
موز گریان
موز افسرده
مَوز
موز بی حس
شیخ:😂😂😂😂😂
چند دقیقه بعد:
من: گشنمه
دو روزه هیچی نخوردم
کتاب میخوام
کتاب برام بخر
عروسک میخوام
من الان یه مَوز بدبختم😫😭
شیخ: دارم لیست مینویسم
من: ممنونم
شیخ:مطمئنی چیز دیگه ای نمیخوای
رو دربایستی نکنی یه وقتیا
جیب من و تو نداره
من: نَ عشقم من و تو و این حرفا؟
موز هم میخوام
شیخ: چرا نمیشه ما حضوری پیش هم باشیم؟
من: راست میگی حضوری اگه درخواست میکردم بهتر جواب میداد
شیخ:( چرا این آدم نمیشه)
با اینکه پیشش خیلی حرف میزنم. با اینکه از بغل کردن و دست زدن بدش میاد ولی برای حرص دادنش لپش رو میگیرم و بغلش میکنم، با اینکه اون ته ته درونگراییه و همیشه راه حلاش منطقیه و من یه وحشی برونگرام که انگار اسب تک شاخ روم رنگین کمون بالا آورده :)) ولی اعتراف میکنم دوستی ما جزء بهترین و مکمل ترین دوستیا بوده. همیشه بهم بهترین راهنمایی ها رو داده و خیلی جاها نجاتم داده... از اون دخترای خاص و کمیابه:) منطقی ترین ادمیه که تو عمرم دیدم...نمیتونین مثل اون هیچوقت پیدا کنین و به جرئت میگم عمیق ترین و خاص ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم... و چه خوشحالم ما دو تا دیوونه دوستای هم شدیم :)))
چیزی که این روزا میتونه حالم رو خوب کنه شرکت در یه جریان سازی مؤثر و یه حرکت اجتماعی عظیم و تاثیرگذاره... توی ذهن شما چنین چیزی هست؟چیزی مشابه این...
ببخشید که بعضی اوقات پست های من فاقد مطلب و فقط شامل یکی دو خطه.
دو روزه که افتادم تو جا و هیچکاری نمیتونم بکنم. فقط به سقف زل میزنم. جوراب و پالتو پوشیدم زیر پتو و از دیشب تا امروز سه تا قرص سرماخوردگی بزرگسالان انداختم بالا. به مریضیم فکر کردم.. به حالم.. به افسردگیم.. و فقط گفتم اینا رو به چشم محبتش نگاه کن.. چون دوستت داره حالت رو اینطوری میکنه.. داره گوشمالیت میده که به خودت بیای و آدم شی... غصه نخور و شکرش رو به جا بیار..یه کاری کردی حتما و اینم جوابشه..
به خیلی چیزا فکر کردم. راستش هیچ ادم خاصی تو ذهنم نیومد وقتی مریض بودم.. دلم نخواست هیچکس کنارم باشه.. دلم نخواست کسی بیاد و دلداریم بده..
فقط یه دور رفتم قدیما... قدیمی که گوشی نبود چقدر بهتر بودا! قبلا ها وقتی میخواستم از مجازی لفت بدم مشکلی نداشتم چون نهایتا یه گروه کلاسی بود تو واتساپ ولی الان جرئت لفت دادن ندارم.. همه چی ریخته تو گوشی..
یاد کلاس یازدهمم افتادم. آستینای مانتو رو تا آرنج میدادم بالا و مقنعه رو تا جای ممکن میدادم عقب. با خودکار نقش قیچی و نقطه چین رو رگ دستم میکشیدم و احساس خفن بودن بهم دست میداد :))
یادم افتاد به ساندویچ فلافل و بستنی و بوی نارنگی زیر میز کلاس...حتی یادم افتاد به موقعی که بچه های توی مانتوی مدرسم سال آخر یادگاری کشیدن.. چه دنیایی داشتیم...
یه اکیپ هشت نه نفری بودیم تو حیاط که قلمروی مخصوص خودمون رو داشتیم :) من، شیخ، زینب، زهرا، محدثه، شهلا کچل، عسچری، نبوی، فاطمه و... خلاصه شلوغ بودیم.. خیلیا بهمون اضافه میشدن و کم میشدن
یاد روز معلم افتادم... فلش آهنگای عربی که تو نمازخونه وصلش کردم به باند و یهو همه بچه ها ریختن وسط جلو معلما یزله رفتن :)) مدیر چشماش از حدقه زده بود بیرون.
یاد وقتی افتادم که مادر شهید بدری رو اوردن مدرسه برامون سخنرانی کنه و من برای چند لحظه از دنیای خودم خارج شدم.. شهید بدری برای من خیلی خاصه.. هنوزم وقتی میرم گلزار شهدا یه سر بهش میزنم و باهاش صحبت میکنم...
یاد وقتی افتادم که معلم ریاضی میگفت من برا عروسای آیندهم از همین الان طلا خریدم و از مکه فلان و بهمان خریدم بعد من برا مسخره بازی به بچه ها میگفتم: بچه ها من اخر مخ این محمدی رو میزنم عروسش میشم :)) اولین نفر بهش سلام میگفتم، تخته رو پاک میکردم... بچه ها اون آخر کلاس زمین رو گاز میزدن :) دلقکی بودم واسه خودم :)))
توی مدرسه جشن که میشد من و شهلا کچل میرفتیم بقیه ی کیکی که تقسیم کرده بودن رو کش میرفتیم و میاوردیم بین بچه های اکیپ تقسیم میکردیم :) اصلا یه وضعی... البته قبلش قاچاقی با معاون هماهنگ میکردیم :)
کلاسای مدرسه که مثل دانشگاه نیست بتونی گوشی با خودت ببری. برا همین ما اونجا با اینکه سرمون تو گوشی نبود ولی حوصلمون سر نمیرفت. خوش میگذشت، به معنای کلمه... با همه ی تباهیاش...دلم برای دیوونه بازی تنگ شده....
عمیقا معتقدم گوشی قاتل روح و روانمون بود... گوشی مغزمون رو پیر و فرسوده کرد
گاهی اوقات دوست دارم مبارز سرسخت با این تکنولوژی مسخره بشم که همه رو مثل زامبی تو خودش فرو برده...
تو کلاس وارد میشی هیچکس به درس گوش نمیده.. همه سرشون تو گوشیه.. مثل مرده های متحرک... دوست دارم بگم خب اگه حوصلتون سر کلاس سر میره حداقل پچ پچ کنید لعنتیا.. یه شیطنتی.. مسخره بازی ای چیزی که مام بخندیم :(
چرا اینقدر همه حوصله سر بر شدن؟
فک نکنید این نسل خیلی سرشون میشه و پیشرفته ان.. اینا فقط کار با گوشی بلدن وگرنه قدرت تفکر هرگز... گوشی رو ازشون بگیری قدرت فکر کردن رو از دست میدن
.. حتی نمیتونن نظر مستقلی از خودشون ارائه بدن
کرونای لعنتی مسبب همه ی اینا بود و بدترین دورانی بود که میتونستم داشته باشم....
یه زمانی میخواستم گوشس لمسیم رو کنار بذارم و یه نوکیادکمه ای ساده بخرم ولی الان دیگه نمیشه اینکارو کرد...
نمیدونم ولی حس میکنم از وقتی کرونا اومد حافظهم ضعیف تر شد و مغزم تمام خلاقیتش رو از دست داد...چون همه چی رفت تو گوشی...