در دنیاهای موازی
- شنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ
در حال خواندن کتاب « کتابخانه ی نیمه شب» هستم. کتاب جذابی است.
احتمالا وقتی کتاب را می خوانید دوست دارید بروید توی کتاب و به «نورا سید» شخصیت اصلی بگویید که باور کن فقط خودت تنها نیستی! من هم پشیمانی هایی در زندگی داشته ام. من هم حسرت خیلی چیز ها به دلم مانده. من هم میگفتم ای کاش فلان و ای کاش بهمان و چه میشد اگر فلان انتخاب را در زندگی داشته ام.
ولی من اصلا پشیمان نیستم. راستش با تمامی احتمالاتی که داشت و نتایجی که یحتمل با خود به همراه داشت من از نسخه ای که الان هستم به شدت راضی ام.
اگر چه در دنیاهای موازی دیگر احتمالا حنانه های دیگری هم هستند که حتما از زندگی خود راضی اند. ولی حنانه ای که در این دنیا در حال زیست کردن است به هیچ ورژن دیگری از خودش جز این ورژن راضی نیست. حتی اگر آن ورژن آیفون ۱۵ پرومکس باشد و این یکی نوکیا معمولی دکمه ای!
مثلا در دنیایی دیگر ممکن بود حنانه ژیمناستیک را در کودکی ادامه میداد و الان در این ورزش حرفی برای گفتن داشت و کسی شده بود.
یا شاید هم در هجده سالگی بدمینتون را ادامه میداد و ول نمیکرد و عضو تیم شده بود و کلا مسیر زندگی اش وقف ورزش شده بود.
میشد حتی تئاتر یا بازیگری یا مجریگری یا تواشیح و گروه سرود را ادامه میدادم و الان یا مجری موفقی بودم یا تک خوان گروه سرود یا شاید هم بازیگری در سریال های تلویزیونی! از شما چه پنهان من در کودکی عاشق بازیگری بودم :)
میتوانستم همان موقع که مامان با مجله ی کیهان بچه ها حرف زده بود داستانم را مینوشتم و میگذاشتم چاپ شود. شاید تا این سن چند کتاب هم چاپ کرده بودم. اگر در مقطع راهنمایی نویسندگی و تمام استعداد هایم را ول نمیکردم به امان خدا...
ممکن بود اگر جواب مثبت به امید میدادم تا الان ازدواج هم کرده بودیم و در حال برنامه ریزی برای زندگی مان بودیم. و من احتمالا باید از چالش های زندگی ام با او برایتان میگفتم که سه سال گذشته و هنوز که هنوز است در من علاقه ای نسبت به او ایجاد نشده. امید هر روز غر میزند که تو چرا با من سردی و مگر من برایت کم گذاشتم که با من اینطوری رفتار میکنی؟! و من با خودم کلنجار میرفتم و عذاب وجدان که چرا همسر خوبی برایش نیستم و چرا نمیتوانم دوستش داشته باشم.. چرا حس میکنم این مرد مرا نمیفهمد....شاید هم نه برعکس! خوشبخت میشدیم.. به قولی ادم که از آینده خبر ندارد. اماااااا همین جا بگویم از اینکه به او نه گفتم درصدی پشیمان نیستم و بی نهایت خوشحالم با اینکه قطعا داماد مورد علاقه ی مامان و بابا و فامیل میشد اما در دل من؟ قطعا محبتی پیدا نمیکرد!
یا حتی میتوانستم به جای شوخی جدی به راء بگویم دوست دارم با میم. ه اشنا شوم و او هم به خانواده ی میم.ه اطلاع میداد که قدم بگذارد جلو و اینگونه احتمالا من دانشجوی همدان نبودم و او هم الان درهوش مصنوعی سپاه شاید کار نمیکرد و حتی ممکن بود به تهران برویم و هر دو یک استدیوی انیمیشن سازی راه می انداختیم! اما بگذریم که حسرت این را هم ندارم :)))
شاید اگر مدرسه ام را به مدرسه ی شهید تمیمی تغییر نمیدادم نه با رقیه نه با زینب و نه بقیه ی بچه ها آشنا میشدم که بخواهم در این دوران اعتقاداتی برای حفظ کردن داشته باشم...
شاید اگر همان سال اول انتخاب رشته میکردم، حنانه، دانشجوی سال آخر پرستاری با روپوش سفید به تن، بعد از یک شیفت طولانی و خسته و کوفته برایتان از مواجهه با بیمار سر تا پا خونی مینوشتم.. عکس یک لیوان نسکافه هم برایتان پست میکردم به همراه جزوه هایم و کپشن میزدم : از وضعیت یک دانشجوی خسته ی پرستاری!.. بعد از همکار ها و محیط بیمارستان حرف میزدم که اخلاقشان چگونه است یا تجربه ی برخورد با بیماران مختلف و داستان زندگیشان را تعریف میکردم..یا شاید هم به عنوان یک دانشجوی سال اخر فرهنگیان از تجربیات تدریس در مدارس و غر زدن برایتان که چقدر نظام اموزشی بد است و این حجم از زمان کم نمیتوانم هم روی بچه ها کار کنم هم به ان ها درس بدهم و هم تربیتشان کنم :)
هر کدام از اعمال من میتوانست نتیجه و سرنوشت دیگری برایم رقم بزند.
انتخاب رشته ی هنر به جای تجربی در دوران راهنمایی میتوانست کاملا مرا در جغرافیای دیگری در زمان حال قرار دهد.
میتوانستم همدان نباشم... حتی در تصورم هم نمیگنجید دانشجوی همدان شدن. شهری که قبل از قبولی دانشگاه، اخرین باری که رفته بودم سال ۹۴ بود. و ان روز که در میدان امام عکس یادگاری می انداختم هرگز به اینکه اینجا بخواهم درس بخوانم فکر نمیکردم!
حتی نحوه ی انتخاب دوستانم که بی شک همراهی با چنین دوستانی رزق خادمی نجف هم برایم به همراه داشت... عشقی بی پایان از اهل بیت که لایقش نبودم ولی در سایه ی لطف و محبت آن ها قرار دارم....
حتی و حتی انتخاب اینکه من کجا و در کدام پیامرسان یک روزی بخواهم کانالی به اسم خاطرات حنانه بزنم و یکهو پایم به بیان باز شود و هزاران اتفاق و تبعات بعدش! و حتی آشنایی با ادم هایی در اینجا که مثل دوستانم در کسی که هم اکنون هستم تاثیر دارد.
اما شما در یک هزارتو ( ماز) قرار بگیرید و هیچ نقشه و هیچ راهنمایی هم نداشته باشید آیا مینشینید سر جایتان و به این فکر میکنید که اگر فلان راه را انتخاب کنید چه میشود یا اینکه دل را به دریا میزنید و راهی را امتحان میکنید؟
من میتوانستم خیلی چیز ها باشم... خیلی دستاورد ها را داشته باشم.. میتوانستم راننده ی خیلی جاده ها باشم ولی انتخابم این جاده برای زندگی بود.
یک جاده ی پر پیچ و خم و پر حاشیه!! و وقت و حوصله ی فکر کردن و حسرت را ندارم راستش....
تصمیم ندارم به گذشته فکر کنم که یه وقت مرا قورت بدهد. بعضی حسرت ها ادم را اذیت میکند و یاداوری بعضی مبارزه ها برای عملی کردن انتخابت، خاطرت را مکدر.
اما ما گذشته را پشت سر گذاشته ایم و آینده هم هنوز نیامده و مبهم است.. تنها لحظه ای که مانده حال است. و باید آن را زیست.. تلخ، شیرین، ترش، گس! هرطور که داری آن را میگذرانی لطفا در همان لحظه بمان و درست مزه مزه اش کن حنانه!
و مطمئنم هیچ چیز در زندگی ام اتفاقی نبود و هیچ آشنایی با ادم ها بر حسب تصادف نبوده... من جبرگرایی مطلق را قبول ندارم ولی ترکیب جبر و اختیار همان چیزیست که باور من است.
و من قطعا برای چیزهایی که اتفاق افتاده و چیز هایی که حال من را تشکیل داده سپاسگزارم :)
میدانستم در تمامی ان نسخه ها هم نواقص و حسرت هایی میتپانست وجود داشته باشد...
انجا هم حنانه ممکن بود بنشیند و احتمالاتی را در نظر بگیرد و خودش را بابت یک سری انتخاب ها سرزنش کند.
مثلا شاید حنانه اگر هنرستان میرفت دوستان ناباب سراغش می آمدند و به جای نقاشی، گل میکشید =))))
و خلاصه بابت تمام اشتباهاتی که کردم، بابت تمام عشق و عاشقی های مسخره ام، بابت تمام انتخاب های بی در و پیکرم و بابت تمام نصفه نیمه ول کردن هایم یک بغل به خودم بدهکارم و باید بگویم عیبی ندارد اگر همه چیز به درخشش ختم نشد.
اگر تو نشدی دانشجوی فلان رشته و یا نویسنده ی معروف یا بازیگر مطرح یا انیمیشن ساز خفن و به قولی اگر در جایی ندرخشیدی عیبی ندارد..۲۲ سالش این بود. گند زدی اره.. حسرت خوردن و تو سری زدن هم حق توست ولی بقیه اش را میتوانی عوض کنی هر چند اگر نشد مقصرش فقط و فقط خودتی نه جبر روزگار خانم حنانه :)
- ۰۳/۰۳/۱۹
آره حنانه تو دقیقا در مسیر دلی و فکری درست هستی و پیداست شعار نمی دی
و دوستیمون از روی همجواری روح هامون هم هست
و
دختر تو چه آتیش پاره ای هستی ها
من هرگز تو جاده زندگیم این همه قیقاج نرفتم. شجاعتت یه روز، شایدم هر روز، کار دستت میده.
اما کار دست دادنی ها....
ممنون که امید و میم ه و دیگران را خبر دار کردی که تو دست بالاتر را داری در هر صورت....
هر وقت امتحاناتت تموم شد بگو تو ایتا برات
الکل
بفرستم