دلم دیوونه بازی میخواد
- دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۶ ب.ظ
دو روزه که افتادم تو جا و هیچکاری نمیتونم بکنم. فقط به سقف زل میزنم. جوراب و پالتو پوشیدم زیر پتو و از دیشب تا امروز سه تا قرص سرماخوردگی بزرگسالان انداختم بالا. به مریضیم فکر کردم.. به حالم.. به افسردگیم.. و فقط گفتم اینا رو به چشم محبتش نگاه کن.. چون دوستت داره حالت رو اینطوری میکنه.. داره گوشمالیت میده که به خودت بیای و آدم شی... غصه نخور و شکرش رو به جا بیار..یه کاری کردی حتما و اینم جوابشه..
به خیلی چیزا فکر کردم. راستش هیچ ادم خاصی تو ذهنم نیومد وقتی مریض بودم.. دلم نخواست هیچکس کنارم باشه.. دلم نخواست کسی بیاد و دلداریم بده..
فقط یه دور رفتم قدیما... قدیمی که گوشی نبود چقدر بهتر بودا! قبلا ها وقتی میخواستم از مجازی لفت بدم مشکلی نداشتم چون نهایتا یه گروه کلاسی بود تو واتساپ ولی الان جرئت لفت دادن ندارم.. همه چی ریخته تو گوشی..
یاد کلاس یازدهمم افتادم. آستینای مانتو رو تا آرنج میدادم بالا و مقنعه رو تا جای ممکن میدادم عقب. با خودکار نقش قیچی و نقطه چین رو رگ دستم میکشیدم و احساس خفن بودن بهم دست میداد :))
یادم افتاد به ساندویچ فلافل و بستنی و بوی نارنگی زیر میز کلاس...حتی یادم افتاد به موقعی که بچه های توی مانتوی مدرسم سال آخر یادگاری کشیدن.. چه دنیایی داشتیم...
یه اکیپ هشت نه نفری بودیم تو حیاط که قلمروی مخصوص خودمون رو داشتیم :) من، شیخ، زینب، زهرا، محدثه، شهلا کچل، عسچری، نبوی، فاطمه و... خلاصه شلوغ بودیم.. خیلیا بهمون اضافه میشدن و کم میشدن
یاد روز معلم افتادم... فلش آهنگای عربی که تو نمازخونه وصلش کردم به باند و یهو همه بچه ها ریختن وسط جلو معلما یزله رفتن :)) مدیر چشماش از حدقه زده بود بیرون.
یاد وقتی افتادم که مادر شهید بدری رو اوردن مدرسه برامون سخنرانی کنه و من برای چند لحظه از دنیای خودم خارج شدم.. شهید بدری برای من خیلی خاصه.. هنوزم وقتی میرم گلزار شهدا یه سر بهش میزنم و باهاش صحبت میکنم...
یاد وقتی افتادم که معلم ریاضی میگفت من برا عروسای آیندهم از همین الان طلا خریدم و از مکه فلان و بهمان خریدم بعد من برا مسخره بازی به بچه ها میگفتم: بچه ها من اخر مخ این محمدی رو میزنم عروسش میشم :)) اولین نفر بهش سلام میگفتم، تخته رو پاک میکردم... بچه ها اون آخر کلاس زمین رو گاز میزدن :) دلقکی بودم واسه خودم :)))
توی مدرسه جشن که میشد من و شهلا کچل میرفتیم بقیه ی کیکی که تقسیم کرده بودن رو کش میرفتیم و میاوردیم بین بچه های اکیپ تقسیم میکردیم :) اصلا یه وضعی... البته قبلش قاچاقی با معاون هماهنگ میکردیم :)
کلاسای مدرسه که مثل دانشگاه نیست بتونی گوشی با خودت ببری. برا همین ما اونجا با اینکه سرمون تو گوشی نبود ولی حوصلمون سر نمیرفت. خوش میگذشت، به معنای کلمه... با همه ی تباهیاش...دلم برای دیوونه بازی تنگ شده....
عمیقا معتقدم گوشی قاتل روح و روانمون بود... گوشی مغزمون رو پیر و فرسوده کرد
گاهی اوقات دوست دارم مبارز سرسخت با این تکنولوژی مسخره بشم که همه رو مثل زامبی تو خودش فرو برده...
تو کلاس وارد میشی هیچکس به درس گوش نمیده.. همه سرشون تو گوشیه.. مثل مرده های متحرک... دوست دارم بگم خب اگه حوصلتون سر کلاس سر میره حداقل پچ پچ کنید لعنتیا.. یه شیطنتی.. مسخره بازی ای چیزی که مام بخندیم :(
چرا اینقدر همه حوصله سر بر شدن؟
فک نکنید این نسل خیلی سرشون میشه و پیشرفته ان.. اینا فقط کار با گوشی بلدن وگرنه قدرت تفکر هرگز... گوشی رو ازشون بگیری قدرت فکر کردن رو از دست میدن
.. حتی نمیتونن نظر مستقلی از خودشون ارائه بدن
کرونای لعنتی مسبب همه ی اینا بود و بدترین دورانی بود که میتونستم داشته باشم....
یه زمانی میخواستم گوشس لمسیم رو کنار بذارم و یه نوکیادکمه ای ساده بخرم ولی الان دیگه نمیشه اینکارو کرد...
نمیدونم ولی حس میکنم از وقتی کرونا اومد حافظهم ضعیف تر شد و مغزم تمام خلاقیتش رو از دست داد...چون همه چی رفت تو گوشی...
- ۰۳/۰۳/۱۴
+ امیدوارم خیلی خیلی زود حالت خوب بشه
++ خاطره هات خیلی قشنگ بودن :)))
+++ منم از گوشی بدم میاد
باعث میشه هیچوقت از هیچ جا بودن به اندازه کافی لذت نبرم
آدم همیشه دلش جاییه که نیست
وقتمون می ره
عمرمون
چشمامون
روح و احساس و چیزای دیگمون
قبلا ها که نداشتم کلی کتاب می خوندم ، کلی نقاشی می کشیدم ، کلی شعر حفظ بودم
اما الان چی ؟
آدم هایی هستن که اگه گوشی نباشه نمی تونیم باهاشون حرف بزنیم
همه ی کتاب هام روی گوشیه
و خبر های درسی
و خبر های سیاسی .....
پوهف.....
نمی دونم
نمی کشم دیگه
همه چیم رو ازم گرفته
حس می کنم یک هزارم توانایی هام رو هم باهاش ندارم
چقدر خوب نوشتی حنا ....
حرف های منم بودن
(خدا حفظت کنه) به قول یه نفر :)