سلام بر حاج بابای شیرین بیانِ آرامِ جان!
انشاءالله که سرتان سلامت باشد و ایام به کامتان. شنیده ام اوضاع بر وفق مراد است! خرسندم از این بابت. خبر های خوش از شما بیش باد. حاج بابا! در اداره ی پست این روزها رفت و آمد ها چند برابر شده. خبر می برند و می آورند. حتی یک روز امین الدوله را دیدم که رقعه ای را داشت برای اداره ی احتساب طهران ارسال می کرد. خدمتتان عرض کنم که همان روز حسنعلی در اداره ی پست مثل ضربه ای که بر سرم محکم بکوبند و میخکوبم کند در قاب چشم هایم قرار گرفت. باورتان نمیشود از شدت خجالت رفتم یک گوشه قایم شدم. البته به لطف روبنده مرا نشناخت ولی باز هم با وجود این ها من دستپاچه شدم. با یکی از رفقایش گرم بحث و مباحثه بودند. از دهانش شنیدم که میگفت این که دولت و حاکمیت آتاشه ی این اجنبی ها باشد برای ما مایه ی ننگ است. آه در بساط نداشته باشیم وضعمان به از آنکه سگ کاسه لیس اجنبی جماعت شویم.
حاج بابا! چنان با خشم و حرص حرف میزد که فکر میکردی الان می رود و کل دربار را به توپ می بندد! بین خودمان باشد تصدقتان شوم. از خشم و غیرت وطن دوستی اش جانمان لبریز از خوشنودی شد و مثل هندوانه ی خنک در گرمای تابستان جان گرفتیم.
حاج بابا دیشب که در کنج سرای مهمان تک و تنها نشسته بودم و نور مهتاب اتاق را اندکی روشنایی بخشیده بود، به این فکر میکردم که گاهی این آدم ها برایم از یک حیوان ناشناخته هم غریب تر میشوند. بعضی هایشان خودشان سمتت می آیند و بعد جوری رفتار میکنند که انگار تو به حریم آن ها تعرض کرده ای. یا به تو احساس گناه می دهند حال که خودشان معلوم الحال ترند. اشک تمساح ریختن و خود را به موش مردگی زدن چنان بلدند که ملیجک دربار باید برایشان کف بزند و بگوید آقا بفرمایید. ملیجکی دربار تقدیم به شما. حق شماست. اصلا لباس ملیجکی تن چه کسی زیبنده تر از شما؟ وقتی این ها را میبینم دیگر علاقه ای به همکلام شدن با اینان که رفتارشان همچون قهوه ی قجری تلخ و آزاردهنده است، ندارم. خوشبینی هم تا حدی پاسخ میدهد ولی میبینی طرف نه نیتش و نه تکلیفش با خودش معلوم نیست. به راستی ما انسان ها، این موجودات دوپای خودپسند چرا دل به هم نمیدهیم؟ و چرا هر کسی حق را به خودش می دهد؟ حالم مثل کتاب های سنگین فلسفه تان در طاقچه ی کتابخانه، خاک خورده است. به دلم افتاده آن ها را جای شما ورق بزنم و بخوانم. شاید یک روز برای خودم فیلسوف الدوله ای شدم! یک روز که با سرخاب و سفیداب با صورتم ور میرفتم تاج الملوک خانم وارد اندرونی شد و گفت: به به! شاه صنم بانو میبینم که به خودت آمده ای! زن بودن یعنی این! کتاب های فلسفه ی حاج بابایت را میخواهی چه کار؟ زن همینکه یاد بگیرد آبگوشتی بپزد که شوهرش انگشت هایش را هم با آن بخورد و به او احسنت بگوید و عشوه و دلبری هایش از در و دیوار خانه بریزد یعنی کارش درست است. خب حاج بابا من نه از دسته ی تاج الملوک خانم هستم نه از دسته ی مادام های اروپایی جوراب ساق بلند سفید پوش، که میگویند زن باید خانه و زندگی را ببوسد و بر همان طاقچه ی کتاب ها رهایش کند و برود پی آزادی های ساختگی اروپایی پسند! من از دار دنیا خانه ای میخواهم که پر از کتاب و لوازم نوشتن باشد. سرخاب و سفیداب هم سر جایش. عشوه و دلبری و بوی خوش آبگوشت تازه دم هم سر جایش. گرمای زندگی به همه ی این ها با هم است مگر نه؟! در افق آرزو هایم دوست دارم بقیه ی خانم ها را هم سواد بیاموزم و نسبت به جامعه آگاهشان کنم. من هم میخواهم بدانم در فتوا دادن علماء و سفرنامه های روشنفکران دنیادیده چه نوشته اند. میخواهم کتاب شیخ مرتضی انصاری را بفهمم همانطور که شما خواندید و بحث کردید و فکر کردید و چراغ جانتان روشن شد و اختر های هدایت در آسمان به سوی تان چشمک زدند. به لطف شما من اولین دختری بودم که در خانواده به مکتب خانه رفتم و سواد یاد گرفتم هر چند که به چشم بعضی ها این کار بی فایده و ننگ بود و مورد شماتت قرارم دادند و به مادرم کلی حرف زدند که دخترت را درست تربیت نمیکنی. غم چهره ی مادر را بعد از زخم زبان هایشان یادم است. اما حالا من رقعه های همین زنان را برای اهل و آشنا هایشان که در دیار دیگری زندگی میکنند مینویسم و آن ها را از اقوام شان با خبر میکنم و همه ی این ها به لطف بزرگواری شما و الطفات نگاه پر تصدق شما به ما بوده است. سایه تان طولانی باد. خدا وجود پر برکت شما را برای ما حفظ کند. قربان عطر گل محمدی سجاده تان و انگشتر عقیق یمنی خوشرنگتان.
منتظر نامه تان درباره ی اوضاع ساخت آب انبار در روستاهای حومه ی دارالامان هستم.
شاه صنم
سلام گرم من بر حاج بابای عزیزمان که یادش همچون گل های شمعدانی باغچه ی خانه، به قلبم آرامش میبخشد.
حالتان خوب است؟ انشاءالله که در صحت و سلامت کامل به سر میبرید.
امیدوارم که این روزها بر شما سخت نگذرد و غذای خوب و لذیذ بخورید.
هم اکنون که این رقعه رابرایتان مینویسم صدای تاج الملوک خانم و قمر الملوک خانم از حیاط عمارت می آید که درمورد اوضاع ژاندرمری و دربار اظهارنظر میکنند. شورشی که در کشور به راه افتاده تبدیل شده به ورد زبان اهالی کوچه و بازار.
به عرضتان برسانم که مرادبیگ را که حتما میشناسید. همان فضول باشی محله که موهایش با روغن به کف سرش چسبیده و فرق سرش را از وسط باز کرده. سبیل هم به سبک انگلیسی ها گذاشته و خیال میکند با این ها برای خودش اعتبار میخرد! آمده خواستگاری خواهرمان و چنان باد به غبغب انداخته که انگار از سر خواهرمان هم زیاد است. مادر همان موقع جوابش را داد و گفت که فکر و خیال برش ندارد و ماهگل را به آدم علاف و خاله زنکی چون او نمیدهند. با اینحال اصلا از رو نمیرود و هر روز واسطه و پیغام و پسغام میفرستد. ماه گل هم میگوید ای وای بر بخت من که این فضول باشی دل باخته ی من شده است.
حاج بابا شما که رفتید، خانواده ی میرزا شاهپور یکبار دیگر آمدند. خوش قدم خانم هم انگشتر نشان به دستم انداخت. حاج بابا از شما چه پنهان! پدرمان که از دنیا رفت حس کردم دیگر سرپرست و صاحبی ندارم ولی سایه ی شما که بالای سرم است حس میکنم در امن و امانم و سرپناهی دارم. ولی اگر پدر بود احتمالا شرم و حیا نمیگذاشت حرف بزنم. راستش... راستش را بگویم از آخرین باری که حسنعلی را دیدم حس میکنم چیزی سر جایش نیست. انگار حالم دست خودم نیست. گرما به زیر پوستم می دود و ضربان قلبم از حد معمول تندتر میشود. مخصوصا وقتی به او فکر میکنم. با آن قدبلند و شانه های پهن. ولی الان دو ماه و بیست روز از آخرین ملاقاتمان میگذرد و چشممان به جمال ان جوان رعنا روشن نشده. فقط با نگاه کردن به آن انگشتر نشان گاهی دلم آرام میشود. حسنعلی مرد سفر کردن است حاج بابا. درست مثل خودتان!
یکبار که خوشقدم خانم در مطبخ با مادرم صحبت میکرد صدایش را شنیدم که میگفت: حسنعلی میگوید از وقتی که شاه صنم را دیده دیگر سفر کردن و خروج از شهر برایش سخت شده است.
من هم پشت در مطبخ این ها را شنیدم و حس کردم باید خودم را در حوض وسط حیاط بیندازم تا آن تنوری که درونم روشن شده را خاموش کنم!
دیگر برای امشب کافی است حاج بابا! امیدوارم بعد خواندن این نامه چهره ی زیبا و سفید مثل قرص ماه شما خوشحال شود. تصور آن لبخند بی مانند هم میتواند دل پر تشویشم را آرام کند. رقعه را به اداره ی پست خواهم رساند. در انتظار جواب نامه تان کنار پنجره روز و شب با ماه و خورشید سخن خواهم گفت و با شمعدانی ها قصه ی های هزار و یک شب شهرزاد را مرور خواهم کرد. باشد که از احوال شما باخبر شوم.
قربان آن چشم های گیرا و چین و چروک های پیشانیتان به وقت جدی شدن که مثل موج دریا زیباست
شاه صنم