دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

من تشنه ترین ، تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
تن پوش تن زخمی من مرهم صبره
خوشبختی برام دیدن یک لکه ی ابره
من تشنه ترین
تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
من اهل کویرم
از نسل کویرم
یک عمره گول ابرای بی بارونو خوردم
دندان به لب تشنه و پوسیده فشردم
من نخل تبر خورده ی بیداد کویرم
تنهام ولی با این همه فریاد کویرم
نخلستون سرسبزی می شه روزی اینجا
پیغام منو
پرنده ها میدن به ابرا
من اهل کویرم
از نسل کویرم....

طبقه بندی موضوعی

رقعه شماره ۱

سلام گرم من بر حاج بابای عزیزمان که یادش همچون گل های شمعدانی باغچه ی خانه، به قلبم آرامش می‌بخشد‌.

حالتان خوب است؟ انشاءالله که در صحت و سلامت کامل به سر میبرید.

امیدوارم که این روزها بر شما سخت نگذرد و غذای خوب و لذیذ بخورید. 

هم اکنون که این رقعه رابرایتان می‌نویسم صدای تاج الملوک خانم و قمر الملوک خانم از حیاط عمارت می آید که درمورد اوضاع ژاندرمری و دربار اظهارنظر میکنند. شورشی که در کشور به راه افتاده تبدیل شده به ورد زبان اهالی کوچه و بازار.

به عرضتان برسانم که مرادبیگ را که حتما میشناسید. همان فضول باشی محله که موهایش با روغن به کف سرش چسبیده و فرق سرش را از وسط باز کرده. سبیل هم به سبک انگلیسی ها گذاشته و خیال می‌کند با این ها برای خودش اعتبار میخرد! آمده خواستگاری خواهرمان و چنان باد به غبغب انداخته که انگار از سر خواهرمان هم زیاد است. مادر همان موقع جوابش را داد و گفت که فکر و خیال برش ندارد و ماه‌گل را به آدم علاف و خاله زنکی چون او نمی‌دهند. با اینحال اصلا از رو نمیرود و هر روز واسطه و پیغام و پسغام میفرستد. ماه گل هم می‌گوید ای وای بر بخت من که این فضول باشی دل باخته ی من شده است.

حاج بابا شما که رفتید، خانواده ی میرزا شاهپور یکبار دیگر آمدند. خوش قدم خانم هم انگشتر نشان به دستم انداخت. حاج بابا از شما چه پنهان! پدرمان که از دنیا رفت حس کردم دیگر سرپرست و صاحبی ندارم ولی سایه ی شما که بالای سرم است حس میکنم در امن و امانم و سرپناهی دارم. ولی اگر پدر بود احتمالا شرم و حیا نمیگذاشت حرف بزنم. راستش... راستش را بگویم از آخرین باری که حسن‌علی را دیدم حس می‌کنم چیزی سر جایش نیست. انگار حالم دست خودم نیست. گرما به زیر پوستم می دود و ضربان قلبم از حد معمول تندتر میشود. مخصوصا وقتی به او فکر می‌کنم. با آن قدبلند و شانه های پهن. ولی الان دو ماه و بیست روز از آخرین ملاقاتمان می‌گذرد و چشممان به جمال ان جوان رعنا روشن نشده. فقط با نگاه کردن به آن انگشتر نشان گاهی دلم آرام می‌شود. حسن‌علی مرد سفر کردن است حاج بابا. درست مثل خودتان! 

یکبار که خوشقدم خانم در مطبخ با مادرم صحبت میکرد صدایش را شنیدم که می‌گفت: حسن‌علی میگوید از وقتی که شاه صنم را دیده دیگر سفر کردن و خروج از شهر برایش سخت شده است. 

من هم پشت در مطبخ این ها را شنیدم و حس کردم باید خودم را در حوض وسط حیاط بیندازم تا آن تنوری که درونم روشن شده را خاموش کنم!

دیگر برای امشب کافی است حاج بابا! امیدوارم بعد خواندن این نامه چهره ی زیبا و سفید مثل قرص ماه شما خوشحال شود. تصور آن لبخند بی مانند هم می‌تواند دل پر تشویشم را آرام کند. رقعه را به اداره ی پست خواهم رساند. در انتظار جواب نامه تان کنار پنجره روز و شب با ماه و خورشید سخن خواهم گفت و با شمعدانی ها قصه ی های هزار و یک شب شهرزاد را مرور خواهم کرد. باشد که از احوال شما باخبر شوم.

 

قربان آن چشم های گیرا و چین و چروک های پیشانی‌تان به وقت جدی شدن که مثل موج دریا زیباست

شاه صنم

 

  • معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۶)

عزیزم این رقعه ی زیبا برگرفته از چه کتابیست؟

پاسخ:
سلام بانو
خودم نوشتم

نمیشه!

امکان نداره!

داریم مگه؟؟؟

یا تو در زمان قاجار زندگی کردی و  عاشق شدی و انگشتر نشان برات آورده اند

و فضول باشی محل هم مدام موی دماغ خواهرت بوده

یا تو ننوشتی

یا 

تو جادوگری

قلمت ....

حسودیم شد.

پاسخ:
هم اکنون شاهد بارش آتش فشان شعف و خوشحالی در قلب من هستید شاگردخیاط
فکر میکنم این هم یه حنانه بود توی دنیای موازی :)
 میدونین دیشب داشتم به چی فکر میکردم؟
اینکه چی میشه مثلا شما هم بیاین از عمارت خودتون بنویسین. عمارتتون توی دنیای موازی... مثلا عمارت شما چه شکلیه... یا شایدم میکده تون...
بعد گاهی اوقات شما به عمارت ما می اومدین  یا گاهی من به عمارت شما می اومدم و باقلوا با چای هل دار و گل محمدی میخوردیم :))

خیلی زیبا

و خیلی هم واقعی نوشتید.

برای چند دقیقه رفتم لابلای نثر کتاب زیبای منشآت قائم مقام فراهانی.

پاسخ:
خدا رو شکر که اینطور بوده :)
سپاس از نگاهتون

واقعا خوب می نویسی

لعنتی جذاب

ما دنیای موازیمون کجا بود ننه؟

 انقلابم که در میکده ها رو تخته کرد

ولی یه چیزی می گی آدم قلقلکش میشه به نوشتن ها....

پاسخ:
مخلصم
 ما واشر، شما ارباب حلقه ها :))
نه نه نگو اینطوری شاگرد خیاطططط
اصلا نیتم اینه قلقلکتون بدم بنویسین :)) 
  • عبدالعظیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شرونی
  • یه تیم حفاظت فیزیکی لازم داری بخدا.. نابغه ایی تو

    پست قبلی رو که خوندم فقط تونستم سکوت کنم.. ولی اینو دیگه نه

    حیرت انگیز بود

    پاسخ:
    آقا من رو خجالت میدین :)) دیگه نابغه انصافا زیادیه...
    لطف دارین و به نظرم خوبی از نگاه خودتونه :)

    چه خوب بود:) واقعا استعداد نویسندگی داری!

    پاسخ:
    ممنون💖🙂
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی