رقعه شماره ۱
- شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۳۶ ق.ظ
سلام گرم من بر حاج بابای عزیزمان که یادش همچون گل های شمعدانی باغچه ی خانه، به قلبم آرامش میبخشد.
حالتان خوب است؟ انشاءالله که در صحت و سلامت کامل به سر میبرید.
امیدوارم که این روزها بر شما سخت نگذرد و غذای خوب و لذیذ بخورید.
هم اکنون که این رقعه رابرایتان مینویسم صدای تاج الملوک خانم و قمر الملوک خانم از حیاط عمارت می آید که درمورد اوضاع ژاندرمری و دربار اظهارنظر میکنند. شورشی که در کشور به راه افتاده تبدیل شده به ورد زبان اهالی کوچه و بازار.
به عرضتان برسانم که مرادبیگ را که حتما میشناسید. همان فضول باشی محله که موهایش با روغن به کف سرش چسبیده و فرق سرش را از وسط باز کرده. سبیل هم به سبک انگلیسی ها گذاشته و خیال میکند با این ها برای خودش اعتبار میخرد! آمده خواستگاری خواهرمان و چنان باد به غبغب انداخته که انگار از سر خواهرمان هم زیاد است. مادر همان موقع جوابش را داد و گفت که فکر و خیال برش ندارد و ماهگل را به آدم علاف و خاله زنکی چون او نمیدهند. با اینحال اصلا از رو نمیرود و هر روز واسطه و پیغام و پسغام میفرستد. ماه گل هم میگوید ای وای بر بخت من که این فضول باشی دل باخته ی من شده است.
حاج بابا شما که رفتید، خانواده ی میرزا شاهپور یکبار دیگر آمدند. خوش قدم خانم هم انگشتر نشان به دستم انداخت. حاج بابا از شما چه پنهان! پدرمان که از دنیا رفت حس کردم دیگر سرپرست و صاحبی ندارم ولی سایه ی شما که بالای سرم است حس میکنم در امن و امانم و سرپناهی دارم. ولی اگر پدر بود احتمالا شرم و حیا نمیگذاشت حرف بزنم. راستش... راستش را بگویم از آخرین باری که حسنعلی را دیدم حس میکنم چیزی سر جایش نیست. انگار حالم دست خودم نیست. گرما به زیر پوستم می دود و ضربان قلبم از حد معمول تندتر میشود. مخصوصا وقتی به او فکر میکنم. با آن قدبلند و شانه های پهن. ولی الان دو ماه و بیست روز از آخرین ملاقاتمان میگذرد و چشممان به جمال ان جوان رعنا روشن نشده. فقط با نگاه کردن به آن انگشتر نشان گاهی دلم آرام میشود. حسنعلی مرد سفر کردن است حاج بابا. درست مثل خودتان!
یکبار که خوشقدم خانم در مطبخ با مادرم صحبت میکرد صدایش را شنیدم که میگفت: حسنعلی میگوید از وقتی که شاه صنم را دیده دیگر سفر کردن و خروج از شهر برایش سخت شده است.
من هم پشت در مطبخ این ها را شنیدم و حس کردم باید خودم را در حوض وسط حیاط بیندازم تا آن تنوری که درونم روشن شده را خاموش کنم!
دیگر برای امشب کافی است حاج بابا! امیدوارم بعد خواندن این نامه چهره ی زیبا و سفید مثل قرص ماه شما خوشحال شود. تصور آن لبخند بی مانند هم میتواند دل پر تشویشم را آرام کند. رقعه را به اداره ی پست خواهم رساند. در انتظار جواب نامه تان کنار پنجره روز و شب با ماه و خورشید سخن خواهم گفت و با شمعدانی ها قصه ی های هزار و یک شب شهرزاد را مرور خواهم کرد. باشد که از احوال شما باخبر شوم.
قربان آن چشم های گیرا و چین و چروک های پیشانیتان به وقت جدی شدن که مثل موج دریا زیباست
شاه صنم
- ۰۳/۰۲/۲۲
عزیزم این رقعه ی زیبا برگرفته از چه کتابیست؟