” دیالوگ
- شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۲۹ ق.ظ
گفتی: سه سال از آخرین باری که دیدمت گذشت. عوض شدی...
گفتم: تو این سه سال من رو یادت بود؟ لعنت به این رفیق من. اگه میدونستم دروغ گفته راجع به اینکه میخواد منو ببینه پا نمیشدم بیام اینجا...من باید برم..
خندیدی!
گفتی: چه آتشی شده در دل به پا نمی دانی
نشانده ای به بلا و عزا نمی دانی
در آن زمان پر آشوب اولین دیدار
قیامتی که نمودی به پا نمی دانی
زبعد دیدن روی مه دل انگیزت
کشیده ام چه عذاب و بلا نمی دانی
گفتم: هنوز سر تصمیمت هستی؟
گفتی: هنوزم هستم. حتی بیشتر از قبل.
گفتم: شرمنده. دیر شده دیگه. من دیگه حال آدم های جدید رو ندارم.
وا رفتی.
دستگیره ی در رو فشار دادم و بیرون رفتم. تو توی اتاق با کلی سؤال تنها موندی.
- ۰۳/۰۲/۰۱
:)