ما متفاوت ها؟!
- پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
چند روز پیش پست یه نفری رو دیدم در رابطه با ازدواج
حس کردم یکی داره داستان زندگی من رو تعریف میکنه.
نوشته بود که چون خانواده اش از لحاظ عقیده مخالف خودشن پس ادمای مخالف خودشون رو برای خواستگاری از دخترشون قبول نمیکنن.
من کلا یه حس چندشی دارم و روم هم نمیشه از ازدواج بنویسم... خیلی نقد وانتقاد داشتم به یه سری مشکلات ازدواجی جامعه برای آدمایی مثل من..ولی فکر کردم بهتره بنویسم شاید یه سری عمق فاجعه رو ندونن که آدم هایی مثل ما تو چه شرایطی هستن :) خب تا فعلا تو جاده ام اینا رو بنویسم.
تا قبل دانشگاه نه خودم از ازدواج خوشم میومد نه خانواده ام اجازه میدادن که کسی بخواد پا پیش بذاره برا اینکار. هر زمزمه ای هم که میومد سریع در نطفه خفه میشد چون من باید تکلیف درسم مشخص میشد. مامانم میگفت دخترم اول باید تحصیل کرده بشه :))
بعد از دانشگاه، حالا که من در جرگه ی دانشجویان مملکت رفته بودم، نوبت این بود که به مرحله ی دیگه از زندگی فکر کنم.
هر چند که تا زمان قبولی دانشگاه اینقدر دنیای مجردی برام جذاب بود که هرگز نمیتونستم به حضور یه آدم دیگه توی صحنه های مختلف زندگیم فکر کنم.
فرض کن یه نفر رو هر روز ببینی، هر روز جلوت میشینه غذا میخوره. هر روز صبح که بیدار میشی قیافهش جلو چشمت باشه!
اصلا تصورش حالم رو به هم میزد :)) میگفتم ایح چندش! من تحمل خودمم ندارم چه برسه به یه نفر دیگه.
ولی مامان و بابا این فکر رو نمیکردن و میگفتن ازدواج هم برای زندگیت لازمه. یه مدت فقط بحثای ما به این میگذشت که من میگفتم نو مامی!! زوده برا ازدواج و من میخوام عشق و حال دنیا رو بکنم و کلی سفر مجردی برم و این حرفا و مامان اینا میگفتن تو که نمیتونی تا ابد این مدلی زندگی کنی الان کلهت داغه نمیفهمی چی درسته چی غلط و سن ازدواج الان خوبه و به به و چه چه!
سر مورد اولین خواستگار که بیشتر اجباری بود از سمت اونا، مجبور شدم برم تو اتاق و بشینم با خودم دو دوتا چهارتا کنم که اصلا ازدواج برا چیه!
همیشه به دید فمینیستی بهش نگاه میکردم. محدودیت، رخت بچه شستن، غذا پختن برا آقایی خونمون( حتی هنوزم چندشم میشه از لفظ آقایی)( خدا منو ببخشه ولی اون دوران همیشه تصورم از شوهر یه مرد شکم گنده ی نیمه طاس بود که پیژامه راه راه میپوشید😂) محرومیت از تحصیل، سگ دو زدن برای زندگی مالی، دعواهای زن و شوهری ای که تو به من توجه نمیکنی و اون کی بود ساعت دو نصفه شب باهاش حرف میزدی و..( گگگگگگ رو مخ!) ، خورد شدن رویاها و آرزوهام، خداحافظی با دوران خوشگذرونی، بوی گند جوراب مرد که از بیرون میاد و میندازش رو مبل و....
کابوس بود رسما!
حالا منِ ازدواج گریز دورم رو یه عالمه رفیقِ روحِ ازدواجی پر کرده بود. تا شنیدن دوست ازدواج گریزشون قراره خواستگار خونشون راه بده( با زور البته) کلی از فواید ازدواج گفتن.
بهم کتاب و صوت استادا و ادم های درست رو معرفی کردن و من نشستم همه رو گوش دادم. زمان زیادی گذاشتم تا بفهمم ازدواج برا چیه و چرا! کم کم باورم شد که ازدواج خوبه، لازمه و حس میکردم اره شاید دیگه وقتشه اون قله های دور و درازی رو که میخواستم تنهایی فتح کنم رو کنار یه نفر دیگه فتح کنم. البته با این شرط که من فتح کنم اون برام کف بزنه! تازه یکم به این مرحله راضی شده بودم 😂
و همزمان با این ها عقایدم هم داشت تغییر میکرد. رفقایی که سبک زندگیشون از سبک زندگی من خیلی فاصله داشت.
توی سبک زندگی اونا اولویت ها یه چیز دیگه ای بود و توی سبک زندگی خانوادگی ما چیز های دیگر!
ولی یه حس درونی من رو میکشوند به سبک زندگی اون ها.. جوری که حس میکردم زندگی متأهلی اگه اینطوری باشه میتواند جذاب هم باشد!
یا اصلا جذابیت به کنار! ذات هدف طلب و چالش پذیر من به چالشی به اسم ازدواج نیاز داشت. فهمیدم رشد شخصیت من در گرو وارد شدن به اون بخش هم هست.
و دیدگاهی که پیدا کردم با چیزی مثل سبک زندگی اونا جور درمیومد.
تازه داشتم به کشفیات جدیدی میرسیدم. همزمان با مسئله ی ازدواج، مسئله ی پیدا کردن تکلیف و وظیفه ی من از زندگی تو این دنیا، که اصلا چرا من تو این دنیا هستم و اگر هستم و مسئله ای به نام ظهور هست پس نقش من در قضیه ی ظهور چیه و سؤالات این مدلی هم برام پیش میومد.
که از این مسائل که نیاز های فطری من بودن و سؤالاتی بودن که از نوجوونی ذهن من رو درگیر کرده بود یه گریزی هم به مسئله ی ازدواج زده میشد که باعث میشد ارتباط بین اینا رو بفهمم و بفهمم مثلا همینکه خیلی سخته یک نفر رو با همه ی خوبی ها و بدی هاش بپذیری و این چالش شخصیت مارو رشد میده و ما ازدواج برامون ضروریه برمیگرده به ولایت ما ادم ها نسبت به همدیگه و..
( قشنگ همون تایمی بود که از شب تا طلوع آفتاب با رفقا بحث و صحبت فلسفی داشتیم) اگه قبلا نمیدونستم چرا باید کسی رو به جز خودم در زندگیم راه بدم الان فهمیده بودم چرا و حالا که خودم رو میشناختم میتونستم به این فکر کنم چه آدمی هم با روحیات من سازگاره..
چند روز قبل خواستگاری بابا من رو کشوند تو اتاق. گفت که میدونم دلت نمیخواد و حس بدی به این آدم داری. ولی چون نمیشناسیش دلیل نمیشه که اون ادم بد باشه. بذار بیاد حرف بزنین با همدیگه شاید خوشت اومد. از همین الان هم بگم اون آدمی که تو خوشت میاد ما قبولش نداریم :)) قبل از اینا هم خواستگار سپاهی و فلان هم داشتی ولی من خودم در جا ردشون کردم.( حالا نمیدونم کدوم آدمی فکر کرده من وصله ی این آدمام که من رو بهشون معرفی کرده. خصوصا که اون دوران اصلا در شکل و ظاهری نبودم که بخوام در کنار همچین قشر هایی از جامعه قرار بگیرم😂) اصلا خوشم نمیاد چنین آدمایی رو بخوای بهشون حتی فکر هم بکنی!
از بخش دوم حرفاش نفهمیدم این همه اصرارش بر فکر نکردن به سپاهی و طلبه و .. چیه. من که هیچوقت نگفته بودم معیارم این چیزاست.
چیزی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون. با اینکه حس خوبی به این آدمی که نیومده بود نداشتم. هی میگفتم چون بار اولته رو مخ میره وگرنه برات عادی میشه.
روز خواستگاری بالاخره سر صحبت رو باز کردیم. دست خودم نبود ولی دلم میخواست جلسه زودتر تموم بشه. با اینکه طرف ادم بد و ازاردهنده ای نبود. اما مدام احساس بدی میگرفتم ازش. انگار که یه حسی قوی بهم میگه نه! حنانه ادامه نده. کلا دنیای اون ادم با دنیای من فرق داشت. انگار اون از اورانوس بود و من از مریخ. و از شانسم از طرف اون آدم خیلی اکی بود قضیه و حس میکرد قراره بهش بله رو بگم و نگم که کل فامیل رو پر کرده بود بی جنبه😂
بعد از تموم شدن جلسه مامان و بابا باهام حرف زدن. فکر میکردن الان خیلی خوشحال میشم ولی از درون واقعا راضی نبودم. به مامان گفتم: همین یه جلسه کافی بود.
تو گروه هم که با بچه ها حرف میزدم میگفتم بچه ها من اصلا نمیتونم این ادم رو تحمل کنم حرف بزنم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم. وای نکنه از این ادمای الکی حساسم نکنه فلان نکنه بهمان.
اینقدر این شک ازارم میداد که با مشاور تلفنی حرف زدم. و اونم گفت اصلا نباید ادامه بدی.
خلاصه بعد دو جلسه حرف زدن و صحبت مجازی قاطعانه بهش نه گفتم.
چقدر بعدها بابت این نه ای که گفتم اذیت شدم. فکر کنید خواهر و مادر اون تایم مدام رو مخ میرفتن که تو چرا اینطوری میکنی و من میدونم مخت رو شستشو دادن و ادمایی که تو دوست داری به ما نمیخورن و...
فکر میکردن اونقدر برام سطحیه که بگم نه من فقط با یه سپاهی یا اقشار مذهبی دیگه از جامعه خوشبخت خوشبخت میشم. در حالی که شغل تضمین کننده ی شخصیت اون فرد نیست! ولی پیش فرضی ذهنی اونا از من این بود دیگه...
هر چی میگفتم اون ادم رو نمیتونستم تحمل کنم و ربطی به این مسائل نداشت انگار گوشاشون نمیشنید...
اون تایم از زندگی خیلی اذیت شدم چون فکر میکردن سر لج افتادم باهاشون.
بعد از رد کردن اون ادم بابام لجش بیشتر شد و از شانس اگر موردی پیش میومد یه چیزی داشت که بابا ردش کنه. مثلا یا سپاهی بود یا خانواده ی خیلی مذهبی ای داشت :) به قولی مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه :)) و این موارد رو اصلا به من نمیگفت و ندیده رد میکرد. مامانم یواشکی بهم میگفت. و هر سری هم که میگفت خیلی بیخیال شونه ام رو بالا مینداختم که برام مهم نیست مادر من.. ازدواج من، انتخاب من، دست خودم نیست که بخوام ناراحت یا خوشحال باشم از این قضیه...
وقتایی هم که به خودم مستقیم میگفتن یکی هست که اینطوریه و فلانه و حس میکنیم تو به معیاراش میخوری و به خانوادهت بگو، دیگه خودم از قبل جواب خانواده رو میدونستم چیه. ولی با اینحال به مامان میگفتم مامان میگفتم و مامان میگفت حنانه خودت میدونی بابات چطوریه و سریعا کنسل میشد.
اوایل حرف میزدم
خیلی... با مامان، با بابا
به بابا میگفتم چرا ندیده یه نفر رو رد میکنی؟ شاید اومد و نظرت رو تغییر داد.. ولی تلاش هام بی نتیجه موند واسه همین دیگه مبارزه نکردم واسش...
اونایی که خودشون سبک زندیگشون مذهبیه براشون تنها مسئله ی باقی مونده اینه که ببینن طرف خوبه یا نه
ولی برای ادم هایی مثل ما یه فیلتر خیلی بزرگتر قبل خواستگاری هست که طرف مبادا از قشر خاصی از جامعه باشه که یه وقت دخترشون رو اغفال کنه...
حقم میدم بهشون یکم.. چون خیر از مذهبی های دورشون ندیدن.
شما فکرکنید با اینکه این قضیه ی ازدواج بین من و بابا یه جنگ سرده و علنا راجع بهش بحث نمیکنیم عمه ی من دراومده به مامانم میگه ممکنه حنانه با این وضعیت که باباش داره هیچوقت نتونه ازدواج کنه :)))
یا مثلا به این فکر کردن ادمی مثل من اگه همسرش مثل خودش باشه چقدر تو خانواده ی زنش اذیت میشه؟
الان که بهش فکر میکنم میبینم نه.. ارزشش رو نداره :) دلم نمیخواد کسی بیاد تو خونهمون که بابام دلش نخواد چشمش بهش بیفته :)) یا تو جمع فامیل حس کنه تنهاست...دلم نمیاد اصلا..
شما نمیدونید وقتی یه نفر باباش بهش میگه اگه با فلان دسته از جامعه ازدواج کنی دیگه دختر من نیستی یعنی چی؟! یا بگه رو من حساب باز نکن اگه با چنین شخصی ازدواج کنی...
ولی با همه ی این ها هنوزم با اینکه بابا اینطور به من میگه هر وقت میبینمش با ذوق بغلش میکنم، سر و صورتش رو میبوسم، میشینم کنارش باهاش حرف میزنم و سعی نکردم از دستش بدم...
شاید یه دختر توی یه خانواده مذهبی ندونه این دوگانگی یعنی چی؟ شاید باباهاشون براشون خیلیم خوب باشه چنین ادمایی بیان خواستگاری دخترشون.
ولی میدونی چیه؟ سخته، سخته وقتی خانوادهت باهات کنار نمیان ولی تو همچنان باید حفظ کنی همه چیز رو... سختهوقتی کل فامیل به روت میارن اینکه بابات مخالفته...
سخته وقتی از مادرت کلی تیکه بشنوی برا اون تیکه پارچه ی سیاه رو سرت. که باز من اینقدر گذاشتم تیکه بندازه که خودش دیگه نسبت به قبل کمتر حرفش رو میزنه.
سخته وقتی تو خوابگاه بهت میگن تو تنها چادری خونواده ای؟ خب ببخشید خیلی احمق تشریف داری!
( بماند که بی سر و زبون نیستم و جواب این ادما رو همون لحظه دادم و دهنشون رو بستم) ولی زخم حرفاشون رو دل آدم می مونه که...
آره سخته... ما تو خونوادهمون نه شهید داریم نه عالم بزرگ... نه هر سال زیارت میریم ...نه آدم هایی هستیم که افق دیدمون این باشه که چه کنیم تا برای ظهور مؤثر واقع شویم... نه سپاهی و فلان وبهمان داریم( البته طلبه تو فامیل داریم که آبروی هر چی طلبهس برده!)... ما کاملا معمولی هستیم بدون هیچ برچسبی از هیچ قشری از جامعه :)
ولی مطمئنم خدایی که داره بهم پالس میده که کم نیارم خودش بابام رو درست میکنه.
من خیلی چیزا رو از همین بابا یادگرفتم. بابایی که یادم داد دست و دلباز باشم و کم نذارم برا اطرافیانم. جوری که دست و دلبازی من بین هم اتاقیام سر زبون ها بیفته...
بابایی که حاضرم قسم بخورم شرفم رو که یه لقمه ی حروم نیاورده سر سفره.
بابایی که از بالا تا پایین نظام رو فحش میده ولی همون آدم بدون اینکه به ما بگه چند تا خانواده ی فقیر رو ساپورت مالی میکنه.. اینارو مامانم تو گوشی بابام دیده بود و فهمیده بود وگرنه خودش به مامانم نمیگفت...
هنوز که هنوزه دعا میکنم بابام رو صاحب اسمش، نجات بده..
ماهایی که کنار آدم های برعکس خودمون زندگی کردیم به راحتی دست نمیکشیم. زود نا امید نمیشیم :)
قرار نبود ته پست به این حرفا برسه. قرار بود فقط هم دردی کنم بگم آره دختر چادری ای که حس میکنی تو خونوادهت تنهایی... حس میکنی دستت برا خیلیا چیزا بستهس
نگران نباش
خدا بزرگه
خودش جورش میکنه مگر اینکه قسمتت چیز دیگه ای باشه.
تو فقط سعی کن خودت خوب بمونی. بیخیال آدمای دور و برت..
- ۰۳/۰۱/۱۶
آدرس اینحا رو به من داده بودی ها ، ولی نمیدونم چرا تو وبلاگهایی ک دنبال میکنم نذاشته بودمت 🤔 خلاصه امروز گشتم و پیدات کردم 😉✌