دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

دختر نخل ها

من تشنه ترین ، تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
تن پوش تن زخمی من مرهم صبره
خوشبختی برام دیدن یک لکه ی ابره
من تشنه ترین
تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
من اهل کویرم
از نسل کویرم
یک عمره گول ابرای بی بارونو خوردم
دندان به لب تشنه و پوسیده فشردم
من نخل تبر خورده ی بیداد کویرم
تنهام ولی با این همه فریاد کویرم
نخلستون سرسبزی می شه روزی اینجا
پیغام منو
پرنده ها میدن به ابرا
من اهل کویرم
از نسل کویرم....

طبقه بندی موضوعی

سکانسی از یک گهواره ی خالی

کولر های مراسم شیرخوارگان کفاف آن سالن و آن جمعیت را نمیداد. گرم بود.. 

خیلی گرم. همه ی صورت ها سرخ شده بود از شدت گرما و شر شر عرق راه افتاده بود. 

با چادر و روسری آن جا نشستن سخت بود... خیلی سخت! یک گوشه ی کوچکی در آن شلوغی نشسته بودیم و به زور پا هایمان را جمع کرده بودیم. 

 

گرم بود 

خیلی گرم! 

 

العطش العطش العطش

 

صدای گریه ی بچه می آمد.... 

 

 

پرده ی خیمه را کنار زدم. دهانم خشک خشک شده بود. سه روز بود که بی خداها آب را بسته بودند. 

 

رباب را دیدم که بی قرار و جگر خونین علی را باد میزند. چشم هایم از دیدن صحنه ی رو به رویم بارانی شد.. علی اصغر همچون گلی پژمرده چشم هایش بسته شده بود و از حال رفته بود.... رباب آبشاری از اشک را روانه ی خیمه میکرد..... 

- علی.. علی پسرم... علی پسر قشنگم... طاقت بیار... 

بُنَیَّ! 

ناگهان نور قامت ابی عبدلله در خیمه پدیدار شد.... کمرش از داغ برادر خم شده بود... 

علقمه و آب عباس را از ما گرفته بود.... 

 

قربان مظلومیتت شوم حسین جان.... 

 

 

سرباز کوچکش را در آغوش گرفت. 

 

میخواست او را نشان دشمنان بدهد بلکه شاید به رحم آمدند و جرعه ای آب به او دادند. 

 

رباب جسم بیحال کوچکترین رزمنده ی کربلا را در آغوش خورشید نینوا گذاشت. 

چشم های اباعبدالله تر شده بود. بی سخن گفتن خیمه را ترک کرد.... و رباب پشت پرده ی خیمه، رفتنشان را تماشا میکرد... 

 

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... 

 

مادر که بشوی تمام جسم و جان و روح و سلول هایت خلاصه میشود در جسمی کوچک به اندازه آرنج تا کف دستت! با دست ها و بدنی لطیف و چهره ای معصوم. تو گویی ثمره ی زندگیت میشود همین نوزاد... 

 

ادامه اش گفتن ندارد.... رباب بود و گلی که پر پر شد...

 

از دل گهواره علی رفت تا به نی رسید.... 

ره صد ساله را یک شبه طی کردی علی جان.... 

 

 

صدای گریه ی نوزاد های سبز پوش می آید. چشمم به آن ها می افتد و در تک تک چهره های سرخ و عرق کرده و بی حالشان روضه ی مکشوف میبینم... 

 

در تک تک آن ها انعکاس چهره ی معصوم علی اصغر را میبینم... 

 

در آن ها چهره ی بچه های غزه را میبینم.. همان هایی که هر روز عاشورا برایشان تکرار می شود. 

 

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.... وای از غم کمرشکن تو یا حسین....... وای از غمت... 

 

حتی ناگهان حس کردم مادری هستم که طفل کوچکش شهید شده. 

قرار بسته بودم با خودم اگر روزی پسر دار شدم او را نذر شما کنم آقا. که نفس هایش بشود نذر شما... که زندگی و مرگش بشود برای شما... اسمش را هم بگذارم حسین...نذر امام حسینش... 

گریه ام گرفت... برای دیدن لحظاتی که تجربه نکرده بودم. برای وقتی که در گوش نوزاده روضه ی علی اصغر بخوانم و با اشک چشمم صورتش را نوازش کنم. برای وقت هایی که لالایی علی اصغر بخوانم و بی صدا کنج تاریک خانه گریه کنم. برای وقت هایی که قد بکشد... برای وقت هایی که کنار اسمش بگویند شهید... 

 

خدایا خودت شاهد بودی اینجا همه ی مادران با هر نوع پوشش و ظاهر و طرز فکری علی اصغر هایشان را آورده اند و روی دست هایشان گذاشتند که بگویند علی اصغر من فدای علی شهیدت... فدای مظلومیتت... 

تو هم آن ها را بخر... 

اصلا دست خانم رباب را بگیر و این ها را نشانش بده... بگو بانو این زن ها را میبینی؟ آمده اند برای همدردی... تو که به یک اشاره کل هستی را عوض میکنی.. دست این خانم ها را بگیر و بیاور توی خیمه ی خودت... 

 

آقا من تا به حال نوزاد زخمی از نزدیک ندیده ام. طااقتش را هم ندارم. کلا طاقت دیدن زجر کشیدن کودکان را ندارم...ولی چگونه آن مادر فلسطینی با نوزاد غرق خونش خداحافظی کرد؟! چگونه این پدر و مادر ها اجساد گلگون شده با خون پاره های تنشان را به آغوش میگیرند فقط شما میدانی.... و آن ها همان خدایی را دارند که تو داری... همان خدایی که در وصف ایمانت به او گفته اند 

یا ایتها النفس المطمئنه...ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...

 

 

خسته ام آقا... 

میشود بغلم کنی؟! 

 

 

 

 

 

 

 

 

کیومرث

دو روز اخری که همدان بودم یه جوجه اردک از بازار خریدم که اسمش رو گذاشتم کیومرث :) 

زرد و خوشگله. من کلا از بچگی همیشه دلم میخواست جوجه داشته باشم. اونم جوجه اردک ولی مامانم اجازه نمیداد. تا اینکه اخر این عقده ی دوران کودکی یه جا خودش رو بروز داد و بالاخره من اردک خریدم :) 

وقتی بردمش خوابگاه هر دختری میدیدش جیغ میزد از ذوق :) کیومرث هم عشق میکرد یه عالمه دختر دورش ریخته :)) 

خلاصه روز اخر شد و سوار اتوبوس شدم. بماند که با چه بدبختی ای اون همههه وسیله رو با خودم بردم تو اتوبوس و تخیلی هم داشتم. راننده وقتی صدای جوجه رو شنید گفت: خانم کجا با این عجله؟ جوجه حق نداری بیاری تو اتوبوس 

اینو ببرش بیرون. 

گفتم: ببخشید اقا جوجه مال خودم نیست (دروغ :d) 

بعدم سریع از پله ها رفتم بالا که گیر نده و زیاد حرف نزنه. راننده لا اله اللهی گفت و سرش رو تکون داد. 

راننده اسنپی هم که مرد خیلی خیلی خوبی بود و توی اون اوضاع اشفته ای که من قبل رسیدنم به اتوبوس کشیدم کلی کمکم کرده بود بهشون گفت که اقا کوتاه بیاین و این حرفا. 

بعد از اینکه سوار شدم بهش پیام دادم و تشکر کردم ازش. چون اینقدر عجله کردم که نشد خداحافظی و تشکر کنم. تو اسنپ هم امتیاز کامل بهش دادم :)) 

 

کیومرث هم تو کل راه پسر خوبی بود و هیچی نمیگفت. 

بچه ها شاید باورتون نشه از وقتی خریدمش اصلا یه جوری حساس شدم نسبت به نگهداریش که خودم باورم نمیشه :) سر جای خوابش، سر غذاش، سر جوری که بقیه نگهش میدارن. 

 

در حدی احساس حساسیت بهش دارم که یکم تنهاش بذارم یا یکم اذیت بشه سریع نگران میشم. 

 

الان که دارم اینا رو مینویسم لم داده به من و یکی از پاهاش ورم کرده و نمیدونم چرا. 

دیشب با گریه بهش غذا میدادم. به این فکر میکردم که چرا من نمیتونم از یه جوجه هم مراقبت کنم. پای ورم کرده ی یه جوجه اردک حال من رو کلی خراب کرده. اگه بچه دار بشم خدا میدونه چقدر دل نازک میشم... 

 

مامانم میگه تو خل شدی :))) 

 

دیشب اسنپ گرفتم و از این دامپزشکی به اون دامپزشکی رفتم ولی همه بسته بودن. حتی یه جا پیدا نکردم که یه جفت براش بخرم تنها نباشه. 

 

اینقدرم همه جا گرمه تو خوزستان که تا شنبه همه جا تعطیله. از دیروز که چهار شنبه بود تا شنبه! 

بله دوستان زندگی در خوزستان تابستونا تعطیله. 

 

همین دو شب پیش یه سر رفتم بازار، با اینکه شب بود پخته شدم رسما. 

 

و من تا یکشنبه هیچ جا نمیتونم این بیچاره رو ببرم دامپزشک چک کنه و ورم پاش دلمو کباب میکنه. اصلا تو بگو یه حیوونه مگه چیه؟ ولی من میگم یه موجود زنده ای که نفس میکشه و حالا که رنگ و بوی تعلق هم گرفته بیشتر اذیت میشم. 

 

و اون جوجه هم اولین کسی که بغلش کنه رو مادر میبینه و تو دست هیچکس مثل من نمیمونه. هر چقدرم جاش گرم باشه تو بغل من راحت تر میخوابه. اگه بذارمش بیرون راه بره میفته دنبالم. چند بار تو خونه امتحان کردیم. من تند تند میدوییدم اونم تند تند پشت سر من میدویید :) 

امروز بچه به صورت تیربار یه رد طولانی فضله ی سبز رو فرش اتاقم انداخت :| :)) 

الان از شدت ناراحتی هم به غلط کردن افتادم هم نمیتونم رنج کشیدن اردکم رو ببینم. 

یعنی اینجوریم که خدا کنه شنبه بر حسب اتفاق دامپزشکیا باز باشن که ببرم پای این بچه رو معالجه کنه وگرنه قطعا احساس عذاب وجدان میگیرم. 

 

یکی دوبار پماد ضد التهاب امروز به پاش زدم. اینقدر ورم کرده و بزرگ شده که میترسم از ورمش. هر چند که خیلی بهش وابسته ام ولی اگه یه نفر پیدا بشه که ببرتش روستامون قطعا باهاش میفرستمش💔💔

بیاین کتاب معرفی کنید :)

سلام

کسی کتابی میشناسه که درمورد مطالبه گری باشه؟! 

اینکه بهمون یاد بده هنر اعتراض کردن و مطالبه گری چجوریه؟ 

پذیرای کتاب هایی که معرفی میکنید هستم. 

.

با روضه ی امشب باید مرد.... 

 

قیامت درون من

بحث اینجاست که انتظار کسی را میکشم که نمیدانم کیست و نمیدانم کجاست. اصلا نمیدانم وجود خارجی دارد یا توهم است. اصلا نمیدانم در دنیا است یا نه! اصلا نمیدانم چند سالش است یا اهل کجاست یا خواهر و برادر دارد یا......فقط حس میکنم یه روزی، نه چندان دور آتشی به جانم خواهد افتاد از کسی. اگر خواب نما نشده باشم. شهدا شما که نشان دهنده های راه هستید بگویید که این نشانه از چیست. 

پشت پنجره باران نمیبارد ولی در خیال من زنی به عشق باران نفس میکشد. 

ماهی ها یکدیگر را پیدا میکنند. و روی طاقچه ی خانه گلدان های شمعدانی بقیه را تماشا میکنند. 

 

خیلی عجیب است که در تابستان منتظر باران باشی  و در زمستان انتظار داشته باشی لباس خنک تابستانی بپوشی. انتظار کشیدن من هم چنین نمایی دارد. انتظار برای ادمی که اصلا نمیدانی کیست عجیب است. 

یعنی پشت پنجره ها حس میکنم کسی یک روز گذر خواهد کرد. نمیدانم چرا یکی دو سالی است که چنین حسی دارم! به خانه هم که می آیم این حس شدیدتر است. 

 

من در تلاشم که بگویم این حس ها مال دختر بچه ای بیش نیست و این توهم ها از دختر خانوم بیست و دو ساله ای چون من بعید است اما عجیب است! واقعا عجیب است! هر چه بیشتر در زندگی واقعی فرو می روم این حس بیشتر به سراغم می آید. مگر میشود انتظار کسی را کشید که اصلا نمیدانی کیست! کسی که اصلا نیست! نبودنش را چطور توضیح دهم. فرض کن مثلا به تو بگویند منتظر کسی هستی و بگویی اری

و بعد بگویند خب کی؟ 

و تو بگویی: نمیدانم! 

 و من نمیدانم انتظار چه کسی را میکشم ولی در انتظارم... 

سه سال است در انتظارم و نمیدانم دقیقا منتظر کی هستم. کاش میفهمیدم اخر این جاده ی انتظار چیست.

کاش اگر توهم است تمام شود و اگر خبری است قاصد ان را برساند. 

شهدا شما بگویید چرا هر وقت گلزار شهدا می آیم شدیدتر میشود؟ چرا؟! 

اهل فاز گرفتن نیستم ولی حالم طبیعی نیست. به اصطلاح همه چیز آن نرمال شده! 

و معلوم نیست این شرایط آن نرمال، در آستانه بودن برای چه اتفاقی باشد.... 

 

 

پ. ن: اهل طفره رفتن نیستم. کامنت های پست قبل رو حتما جواب میدم تک به تک :) 

 

وقت قهر نیست

انتخابات با مشارکت پنجاه درصدی تموم شد. 

مشارکتی که توی یه هفته کلی بیشتر شد و این لطف خدا بوده. 

منتخب مردم انتخاب شد :) همونی که اکثریت انتخابش کردن. حالا با هر روشی 

( بگو تقلب، بگو لج با جلیلی، بگو لج با جمهوری اسلامی ، بگو از سر عدم آگاهی، بگو....)مهم اینه که نتیجه این بوده. 

 

واقعیات و عینیات میگه پیروزی پزشکیان خواست خود مردم بوده. پس هر اتفاقی در این دولت بیفته با رضایت خود مردم و خواست خود مردم بوده :)) 

 

 

امیدواریم پس فردا دوباره دیواری کوتاه تر از آقای جمهوری اسلامی پیدا نکنن که البته ما پیه ی این چیزام به تنمون مالیدیم! 

 

واقعا اونایی که هنوز سر کنار رفتن جلیلی و قالیباف بحث میکنن رو نمیفهمم :) چه خبرتونه؟ بابا چه خبرررررتونه؟ اول یاد بگیرین با هم کنار بیاین بعد اجماع اجماع کنید! 

 

دیشب هی توی ذهنم حاج آقا هارداسان میومد و اشکم سرازیر میشد... حاج آقا رفتی واسه کی سد بسازی...؟! 

یه کلیپ دیشب از آقا دیدم که میگفت ارام باشید توی مسیر همه جور مانعی هست ولی مهم اینه که ما داریم حرکت میکنیم مهم اینه. 

کاش میشد آقا رو بغل کنم.... کاش.... 

 

چیه بچه جون؟ کز نکن یه گوشه و فکر نکن شکست خوردی. اینجا مملکت امام زمانه :) همون امام زمانی که حواسش به فلسطین و غزه هست. فلسطین و مردمش خدایی دارن.... ولی ماییم و یه میدون بزرگ الان

 

باید تا میتونیم تلاش کنیم. چیه نکنه انتظار داشتی توی یه هفته کل باور های ملت رو عوض کنی؟! مونده حالا حالاها. تازه با این انتخابات باید به خودت بیای. 

 

حالا که به بهونه ی انتخابات رفتیم و بین مردم بودیم، حالا که فهمیدیم مردم مشکلشون چیه، حالا که فهمیدیم خیلی از تحلیلای مجازی و تئوریتون اشتباه در اومد پاشین درستش کنیم. 

الان دیگه کار ندارم چی میشه. فقط برام مهمه وقتی برگردم همدان بازم به مردم گلپر آباد سر بزنم. بازم برم سراغ مطالباتشون. اینکه یه هفته بیای ژست همدردی بر داری به خاطر رأی جمع کردن و بعد انتخابات دیگه پیداتم نشه بدتره. 

نیومده بودم که فقط رای جمع کنم. میخواستم درد و دلشون رو بشنوم. بگم بهشون برام مهمین. 

هر چند که پیگیری مطالبات سخت میشه ولی برای اولین بار توعمرم زندگی جهادی رو تجربه کردم و دیگه راهی رو که شروع کردم نباید ول کنم. 

 

لج و قهر با مردم نا آگاه جواب نیست. 

باید از پشت میز و صندلی تئوری بافی پاشیم. باید جهاد کنیم. باید کنار مردم باشیم... 

 

پ. ن: و پناه میبرم از غم های روزگار به غم حسین (ع) :)

 

 

برای ایران

آهنگ شروین حاجی پور تو ذهنم پلی میشه

برای توی کوچه رقصیدن 

برای بوسیدن

برای خواهرم 

خواهرت

خواهرامون

و دارم فکر میکنم به این چند روزی که کلی جوون رفتن توی روستاها حرف زدن و زحمت کشیدن

توی بیست کال تماس گرفتن

تراکت پخش کردن

ستاد گردوندن

صحبت کردن

امشب کل دغدغه ی فکریم این بود که فردا چی میشه

تا یادم میومد صلوات میفرستادم

من اکثر تلاش هام توی دو روز آخر بود 

دیر فهمیدم میبرن روستا. و هر سری ظرفیت پر میشد تا روز ۴ شنبه. 

که شب قبلش فقط ۲ ساعت خوابیده بودم و با یه لیوان علی کافه کل شب رو زنده مونده بودم و بعد امتحانم یهو گفتن بیا عصر بریم برا تبلیغ. 

رفتیم با بچه ها روستای گلپرآباد و با مردم حرف زدیم

موقع رأی انداختنم توی صندوق، اون زن روستایی با لهجه ی لری توی ذهنم میمونه که با چشمای درشت عسلی بهم نگاه میکرد. نافذ و جدی. هر دومون لر بودیم. اون لر ملایر و من لر خوزستان. حس کردم یکی از فامیلای خودمونه. ناگهان گفتم شما اینقدر برام عزیز هستین که مهم نیست اینجا باشم یا خوزستان که محل زندگیمه. برام مهمین که اومدم باهاتون صحبت کردم. 

از اخمش کم کرد و گفت: منم میخوام یه ادم درست بیاد و اوضاع درست بشه. 

توی جدیتش، ته نگاه نافذ و چشمای درشتش یه مهربونی خاصی میدیدم. جدیتش بابت رنج بود. بابت محکم وایسادن پای زندگی بود. 

موقع ایستادن کنار صندوق رأی صدای اون مرد بوشهری و صدای اون پیرمرد جبهه رفته ی زحمت کش همدانی یادم نمیره. که میگفت ۶ کلاس بیشتر سواد نداره. پول نداره جهیزیه برا دختراش بخره و میگه به کسی نمیگم چرا ولی به خاطر پول نداشتنه که به خواستگارای دخترام جواب رد میدم. 

اینا بود که بعد شنیدنش یهو دیدم اشکم داره جاری میشه و هق هق میزنم. دیدم واقعا چه مردم رنج کشیده ای داریم و دوستشون دارم با تموم وجودم. 

و اون پیرزن اردبیلی تنها که با وجود بیسوادی میخواست رأی بده. یا اون خانم مستاجر که میگفت فقط میخوام یکی بیاد راه شهید ریسی رو ادامه بده. 

حتی اون پیرمرد سمجی که میخواست به پزشکیان رأی بده و هر چی براش توضیح منطقی میاوردیم و دنده ی لج بود.

کار ندارم فردا کی با انتخاب چه کاندیدی میره پای صندوق رأی. 

مهم اینه همه واسه ایران میان. این ادما همه با امید برای تغییر میان. 

اینا برای ازادی میجنگن آقای حاجی پور

اینا دغدغه هاشون جنسش با شما فرق داره. 

دل نبریدن از کشورشون. برا خلاف اونایی که دم از ازادی بیان میزدن و آرمان ما رو کشتن. 

میخواستم بگم دلسوز اون جوونایی بودن که این روزا حرف شنیدن ولی دست از حرف زدن با هموطنشون بر نداشتن. شبای سخت و طولانی ای بود که دیگه طولانی ترین شبش که شب شمارش ارا باشه هم میگذره. و دوباره زندگی عادی شروع میشه. ولی چیزی که مهمه اینه که هنوز جمهوری اسلامی هست و اون پرچم سه رنگ بالاست. 

ایام عزای امام حسین رسیده. توسل کردم که ایام عزا رو با ریاست جمهوری کسی بگذرونیم که خیالمون از بابتش راحت باشه. 

خدایا به حق این شبای عزیز سرنوشت مردم ما رو به عاقبت بخیر بگردان

بیانیه ستاد پزشکیان(بازنشر کنید)

به نام ایران، برای حفظ ایران

 

ما اعضای ستاد مرکزی دکتر مسعود پزشکیان پس از بررسی دو مناظره اخیر و افکارسنجی صورت گرفته در شبکه های اجتماعی و نظرسنجی میدانی به این جمع بندی رسیدیم که علی رغم شایستگی های فراوان شخصیتی دکتر پزشکیان، ایشان اهل برنامه ریزی، هدف گذاری و آینده نگری نیستند و این موضوع نه تنها کشور را به ورطه نابودی خواهد کشاند؛ بلکه پایانی است بر عمر #اصلاحات.

 

 در امتداد تصمیم پر اهیمت و حاوی پیام های فراوان، نخبه اقتصادی کشور، #دکتر_محمدرضا_جهان_بیگلری دکتری اقتصاد و دبیر ستاد اعتدالیون آقای پزشکیان در انصراف از ادامه فعالیت در ستاد ایشان و حمایت از اقای جلیلی ، ما حامیان ستاد مرکزی آقای دکتر پزشکیان نیز به صورت دسته جمعی و به اتفاق آرا ، انصراف خود را از حمایت آقای پزشکیان اعلام می نماییم.

 

 این تصمیم برای جلوگیری از فاجعه جبران ناپذیری است که مدیریت ایشان به کشور وارد خواهد کرد . 

چراکه معتقدیم در صورت پیروزی ایشان، #اصلاحات و #اصلاح‌طلبی برای همیشه از این کشور رخت خواهد بست

 

#مرگ‌اصلاحات

#ناکارآمدی‌پزشکیان

 

https://t.me/dr_pezeshkiyan2024

 

لینک پست

چیکار کنیم؟

شاید اسم «بیست‌کال» رو شنیده باشید.

خیلی کار راحت اما موثریه. 

روی لینک زیر کلیک می‌کنید، وارد بله میشید، استان مورد نظرتون رو انتخاب می‌کنید و بهتون ۲۰ شماره‌ی اتفاقی میده و میتونید باهاشون تماس بگیرید که تو انتخابات شرکت کنن و به آقای جلیلی رای بدن.

@bistcall_jalily_bot

 

حتما هم خودتون انجام بدید، هم به رفقا و آشناهاتون بگید انجام بدن.

 

 

 

 

توانایی اصلاح طلبا

فهمیدم اصلاح طلبا قابلیت پاک کردن حافظه ی مردم رو دارن وگرنه چطور میشه که ملت به دوران روحانی بگن خوب؟!