دختر نخل ها

ساکن نخل های طریق العلماء

فکت ۱

واقعا کاش یه سری از دختر ها بفهمن وقتی اینقدر خودشون رو کشته مرده ی پسر ها نشون میدن، فقط چندش تر به نظر میان! 

 

#دانشگاه

بیاین بنویسیم

سلام و نور

من تو کانال تلگرامم یه پیشنهاد دادم اونم این بود که یه کلمه میگم و همه درحد یه پارگراف هر سناریویی به ذهنمون رسید راجع بهش بنویسیم.

 یکی ا‌ز دوستان پیشنهاد دادن اینجا هم بگم، فلذا گفتم :)

پس هر کی خواست و دوست داشت با کلمه ی ” آینه “ سناریو یا داستان کوتاه یا هر چی دوست داشت بنویسه. صرفا برای اینکه دست به قلم بشیم :)

هر کسی هم که این پست رو بخونه دعوته. فرقی نداره.

 

و اینکه بچه های بیان اگر کسی اینستاگرام داره. کامنت خصوصی بده اونجا هم همو پیدا کنیم :)

------

 

امروز بارون قشنگی زد. نه! قشنگ تر از بارونش رعد و برقاش بودن.

فلذا وی از اتاقش بیرون زد و رفت زیر بارون قدم بزنه. نصف مسیر دو تا پسر پشت سرم داشتن راه میرفتن و حــــــرف میزدن!

بحثشونم ازدواج بود. یکیش میگفت: بابا این استاد به من گیر داده ازدواج کن. من نمیتونم هنوز به بلوغ عقلی نرسیدم.

 

از اعترافش خندم گرفت. دوست داشتم بهش بگم غصه نخور کیومرث :)) تو هم درست میشی‌.

 

یه چند تا عکس هم وسط راه گرفتم که میذارم ببینید. هوا بسیار زیبا و بوسیدنی بود. کاش میشد به هوا و صدای رعد و برق تافت زد که همونجوری بمونه. البته که آفتاب ملایم بهاری و نسیم خنک به نظرم رقیب عشقی سرسخت هوای ابری محسوب میشه.

 

دریافت

دریافت

دریافت

دریافت

 

 

----

 

این مبارزه ای که با نفس خودم و اطرافیانم واسه چادر پوشیدن میکنم رو دوست دارم :) آره بذار بگن امل، بذار نازنین هی بگه یکم به روز باش! 

اصلا برام مهم نیست.

امروز پوشیدن چادر زیر بارون حس دیگه ای داشت.

 

رقعه شماره ۱

سلام گرم من بر حاج بابای عزیزمان که یادش همچون گل های شمعدانی باغچه ی خانه، به قلبم آرامش می‌بخشد‌.

حالتان خوب است؟ انشاءالله که در صحت و سلامت کامل به سر میبرید.

امیدوارم که این روزها بر شما سخت نگذرد و غذای خوب و لذیذ بخورید. 

هم اکنون که این رقعه رابرایتان می‌نویسم صدای تاج الملوک خانم و قمر الملوک خانم از حیاط عمارت می آید که درمورد اوضاع ژاندرمری و دربار اظهارنظر میکنند. شورشی که در کشور به راه افتاده تبدیل شده به ورد زبان اهالی کوچه و بازار.

به عرضتان برسانم که مرادبیگ را که حتما میشناسید. همان فضول باشی محله که موهایش با روغن به کف سرش چسبیده و فرق سرش را از وسط باز کرده. سبیل هم به سبک انگلیسی ها گذاشته و خیال می‌کند با این ها برای خودش اعتبار میخرد! آمده خواستگاری خواهرمان و چنان باد به غبغب انداخته که انگار از سر خواهرمان هم زیاد است. مادر همان موقع جوابش را داد و گفت که فکر و خیال برش ندارد و ماه‌گل را به آدم علاف و خاله زنکی چون او نمی‌دهند. با اینحال اصلا از رو نمیرود و هر روز واسطه و پیغام و پسغام میفرستد. ماه گل هم می‌گوید ای وای بر بخت من که این فضول باشی دل باخته ی من شده است.

حاج بابا شما که رفتید، خانواده ی میرزا شاهپور یکبار دیگر آمدند. خوش قدم خانم هم انگشتر نشان به دستم انداخت. حاج بابا از شما چه پنهان! پدرمان که از دنیا رفت حس کردم دیگر سرپرست و صاحبی ندارم ولی سایه ی شما که بالای سرم است حس میکنم در امن و امانم و سرپناهی دارم. ولی اگر پدر بود احتمالا شرم و حیا نمیگذاشت حرف بزنم. راستش... راستش را بگویم از آخرین باری که حسن‌علی را دیدم حس می‌کنم چیزی سر جایش نیست. انگار حالم دست خودم نیست. گرما به زیر پوستم می دود و ضربان قلبم از حد معمول تندتر میشود. مخصوصا وقتی به او فکر می‌کنم. با آن قدبلند و شانه های پهن. ولی الان دو ماه و بیست روز از آخرین ملاقاتمان می‌گذرد و چشممان به جمال ان جوان رعنا روشن نشده. فقط با نگاه کردن به آن انگشتر نشان گاهی دلم آرام می‌شود. حسن‌علی مرد سفر کردن است حاج بابا. درست مثل خودتان! 

یکبار که خوشقدم خانم در مطبخ با مادرم صحبت میکرد صدایش را شنیدم که می‌گفت: حسن‌علی میگوید از وقتی که شاه صنم را دیده دیگر سفر کردن و خروج از شهر برایش سخت شده است. 

من هم پشت در مطبخ این ها را شنیدم و حس کردم باید خودم را در حوض وسط حیاط بیندازم تا آن تنوری که درونم روشن شده را خاموش کنم!

دیگر برای امشب کافی است حاج بابا! امیدوارم بعد خواندن این نامه چهره ی زیبا و سفید مثل قرص ماه شما خوشحال شود. تصور آن لبخند بی مانند هم می‌تواند دل پر تشویشم را آرام کند. رقعه را به اداره ی پست خواهم رساند. در انتظار جواب نامه تان کنار پنجره روز و شب با ماه و خورشید سخن خواهم گفت و با شمعدانی ها قصه ی های هزار و یک شب شهرزاد را مرور خواهم کرد. باشد که از احوال شما باخبر شوم.

 

قربان آن چشم های گیرا و چین و چروک های پیشانی‌تان به وقت جدی شدن که مثل موج دریا زیباست

شاه صنم

 

پاستیل خرسی

 میگن خدا به مردای مهربون دختر میده. مردایی که قدر بدونن. 

خیلی دوست دارم بدونم بابا وقتی فهمید اولین بچه‌ش دختره چجوری بود. اما حیف که نمیدونم. من اون موقعا داشتم تو شکم مامان، کم کم ساخته میشدم و هیچی یادم نمیاد.

.

.

همیشه دلم میخواست یه داداش بزرگتر داشته باشم. حتی هنوزم تو تخیلاتم من یه برادر بزرگتر گمشده دارم :)) یه رفیق داشتم به اسم کیمیا. کیمیا یه داداش از خودش بزرگتر داشت. اسم داداشش سعید بود. سعید هم خدای کرم ریختن و آزار و اذیت کیمیا. کیمیا برام تعریف میکرد سعید چجوری اذیتش میکرده و من غش غش میخندیدم. همیشه بهش میگفتم کیمیا کاش من جای تو بودم. حاضرم صبح تا شب با داداشم دعوا کنم ولی فقط "باشه". حالا خودم یه خواهر بزرگترم. خواهر بزرگتر بودن به نظرم خیلی سخته. مامان بودن و خواهر بودن هم زمان خیلی سخته. با اینکه من و مهسا دو سال بینمون اختلاف سنی هست و بیشتر مثل رفیق بودیم ولی میدونم مهسا بازم ازم میخواد براش بعضی وقتا نقش مامان داشته باشم و ایضا خودم هم. مهسا قدش از من بلندتره :) حتی هر کی قیافه هامون رو میبینه فکر میکنه اون از من بزرگتره :) ولی با اینحال اینا هیچی از اینکه گاهی اوقات بهش بگم بچم کم نمیکنه :)) بقیه معمولا از پسرا انتظار دارن که از لحاظ مالی و خرجی ساپورتشون کنن.

ولی از یه دختر انتظار درک عاطفی دارن. انتظار حمایت عاطفی دارن. و وقتی همه ازت عاطفه و محبت میخوان سخته. وقتی داداش کوچیکت میاد شبا پیشت میخوابه و موقع رفتنت گریه میکنه که نری تحمل همه چی سخت میشه. وقتی خواهرت تو کنکور تلاش میکنه و موفق نمیشه و تو پشت تلفن پا به پاش گریه میکنی خیلی سخت میشه. وقتی مامان پشت تلفن بهت میگه بهت نیاز دارم  که الان پیشم باشی که حالم خوب بشه و تو ازش دوری سخت میشه. یا وقتایی که میگه تو نسبت به خواهر و‌ برادرات عاطفی تری و تو درکم میکنی....

همین حرفا رو به یه مرد بزنی احتمالا میگه چقدر انتظارت بالاست. منکه خرجت رو میدم، منکه فلان، منکه بهمان، خرجیت رو بدم بس نیست؟ دیدم تو بعضی مردا که میگم :)))

وقتی بابا موقع رفتنت سعی میکنه گریه نکنه و تو داری قطره های اشک رو پشت چشمش میبینی که تقلا میکنن بیفتن پایین ولی غرور بابا نمیذاره همه چی سخت میشه.

برای من دختر بودن یعنی این... یعنی داری یه بمب حاوی احساسات رو با خودت حمل میکنی که ممکنه هر لحظه بترکه!

اصولا برای من پاستیل خرسی و این حرفا معنایی نداره.

نه که من لوازم آرایش نداشته باشم تو وسایلم! نه که گیره رنگی به موهام نزنم، نه که صبح تا شب اون شونه از دستم نیفته و دائما مو شونه نکنم ولی اینا هیچکدوم برام تعریف دختر بودن نبوده و نیست.

از نظر همون هایی که میگن اون دو متر پارچه ی مشکی رو سرت رو میندازی شبیه پیرزنای هفتاد هشتاد ساله میشی، من تو اتاقمون و بین هم اتاقیا همونیم که بیشتر همه جینگیل مینگیله!

 

ولی من میگم دختر همونیه که وجودش تو خونه اون فضای زمخت و خشن رو کم میکنه. همونیه که باید باشه تا خونه جون بگیره. همونیه که باید نور بپاشه تو خونه.

اره نور

نور زیاد

و اون‌ نور محبت و خنده و شیرین زبونیشه. 

.

.

 

هیچوقت اون نور رو درون یه دختر خاموش نکنین... یهو دیدین یه خونه دق کرده و مرده :)

.

.

من روز دختر رو اول از همه دوست دارم به اون سه ساله ای تبریک بگم که رو دوش عمو عباسش حس میکرد خوشبخت ترین دختر دنیاست. تو به کی تبریک میگی؟ :)

همون دختر که موهای سوخته رو تو خرابه ها نشون بابا میداد... ای بابا باز که روضه شد.. ببخشید... 

.

.

من یه بلیط قم پارسال خریده بودم ولی نشد که بیام و زیارت کنم. خانم جان! شما که جونت واسه داداش بزرگه میرفت، دیدی که داداش بزرگه ما رو دعوت کرد.. شما چی؟ میذاری این دو ساعت فاصله رو از بین ببرم و چشمم به گنبد خوشگلت منور بشه؟

 

.

.

یه عالمه پاستیل خرسی برای نورِ ظلمات زندگی آقایون :))))

 

انگیزه دادن بسه

وقتی دارم بهت میگم درد دارم، اذیتم، بهم نگو عیبی نداره پاشو

ازم نخواه قوی باشم 

به جاش بغلم کن. بگو عیب نداره اگه قوی نیستی، بگو فدای سرت

یبارم بذار بی پرده و راحت پیشت ضعیف باشم. حله؟!

نمیدونم چرا ما ادما همه‌ش میخوایم همدیگه رو از جا بلند کنیم

”به وقت رپ“

من از اون دسته آدماییم که در برابر امتحان کردن موسیقی جدید، سبک جدید و هنر های جدید گارد نمیگیرم. اول امتحان میکنم بعد اگه خوشم نیومد میگم خوب نیست یا هر چی

اهل اهنگ رپ و این حرفا نبودم. بیشتر پاپ و سنتی. زبونش هم برام فرقی نداره.

اما رپ از اون سبکاییه که جدیدا خیلی به دلم نشسته و خوشم اومده از گوش دادنش. بر خلاف بقیه که رپ واسه ریتم گنگ و خفنش گوش میدن، من به خاطر متن و محتوا میرم سراغش. برا همین رفتم سراغ چند تا از رپرای رو دور مثلا شایع! اومدم از صداش لذت ببرم که فحش ناموسی پشت فحش ناموسی‌! محتوای خاصی هم نداشت فقط صرفا کُری خونی اونم از نوع چرت و پرتش بود. من از کری خونی بدم نمیاد اتفاقا خیلیم حال میکنم ولی مدلی که شایع میخونه به نظرم چرت و پرت محضه و برای لذت بردن چند تا تینیجر تازه به بلوغ رسیده جذابه! اما دور از اغراق واقعا صدای شایع رو دوست دارم.

دوسال پیش یادمه ایام اعتراضات یه آهنگ رپ گوش دادم به اسم منوتو. اون روزا هندزفری تو گوش میذاشتم و تو راه دانشکده، تو لابی تایم بین دو تا کلاس همه‌ش اینو گوش میدادم. حس گنگ باحالی میداد :))

دیشب رفتم خواننده‌ش رو سرچ کردم. تخلصش مُجال بود.

دیدم به به! عجب خواننده ای، عجب استعدادی، عجب صدایی :) الله الله! کیف کردم واقعا از اینکه چقدر جوون پسند میشه محتوای انقلابی تولید‌ کرد‌.  کار فرهنگی به این میگن. هوشمندانه عمل کردن یعنی سلیقه و مزه ی دهن جوونای امروزی رو بشناسی و به جای اینکه اونا رو به زور بیاری تو جبهه ی خودت، با علاقه و ذائقه ی خودشون اونا رو به خودت جذب کنی.

و یه رپر دیگه هم پیدا کردم به اسم شبزده! اونم به شدت کاراش با کیفیت و لایق گوش های شماست :)

و چقدر حیف که اینا ناشناخته ان. هنرمند خوب رو باید شناسوند‌.

من از دیشب گوش خودم رو پاره کردم اینقدر رپ گوش دادم :)) امروزم تو دانشکده همه‌ش هی اینو تو ذهنم میخوندم: 

من انقلابی‌ام، یه مبارز تو قلب ظالم شبیه به انتحاری‌ام
یه اخراجی‌ام ، شمـا لب و دهن منه اسپورت پوش پوتینه پام عمــلیاتی‌ام :))))

حتی دیشب بغض کردم با یکی از آهنگای مجال، جای خوبی نبود وگرنه اشک هم میریختم :)

 

۱- شبزده. انقلابی ام

دریافت

 

۲-مُجال. خاک مال ماعه!

دریافت

 

۳- شب زده، منم حکومتی

دریافت

 

۴- مجال، منوتو

دریافت

 

یکی دو تا حرف زشت توشون هست خواستم بدونید نگین این اهنگ بی تربیتی معرفی میکنه 😕

me

بعضی اوقات حس میکنم هیچی نیستم‌

حتی یکم رو به اسکلی میزنم

آدما رو از نوشته هاشون قضاوت نکنید

” شب

شب، واقعه ی عجیبیست.
شب ها اتفاقاتی می افتد که در روزها هرگز نمی افتد. و من همیشه شب ها که تن خسته و بی رمقم را به رختخواب می‌اندازم آن هنگام به سیاهچاله ی عمیقی فرو می‌روم. ای کاش این انرژی و این سکوت و این شفافیت ذهنی شب را روزها داشتم. مهم نیست شب چه احساسی داری مهم این است که شب تو را در سیاهچاله ی هر حسی که روحت را اشغال کرده میکشاند. انگار شب که میشود دریچه های دنیاهای موازی مختلفی دور و برت باز شده و هیچکدام هم انتهایی ندارند. اگر خوشحال باشم شب ها از شدت هیجان حس میکنم در حال رقصیدن با ماه و ستاره ها هستم و اگر غمگین باشم در سیاه ترین نقطه اتاقم، جایی که هیچ نور و هیچ هوایی نفوذ ندارد در ظلمات غرق شده و سرمای حضور عزرائیل را بالای سرم حس می‌کنم. همانجاست! آری دست هایش را دور گلویم حلقه کرده ولی به اذان صبح که می‌رسد می‌گوید نه! امروز هم باید زندگی کنی! شب هاست که خلوص قنوت ها و‌سجود ها و یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی ها به حد اعلای خود میرسد. شب هاست که شدت آمال و خواسته ها از خداوند بیشتر میشود و درخواست ها و دعاهای ما با اضطرار بیشتری از خدا خواسته میشود‌. .شب زمان عریان شدن روح انسان است. شب است که زوزه ی درونی انسان بلند میشود و به ناتوانی و ناچیزی خودش اعتراف میکند. این شب است که در آن صدای بال زدن ملائکه واضح تر از همیشه به گوش میرسد و عطر یاس سجاده ها بیش از هر وقت دیگری قابل استشمام و مدهوش کننده میشود. شب میکده است و فرشتگان ساقیان آن که که جام باده ی عرفان را به دست جویندگان آن می دهند و ستارگان رقاصه های این بزم ملکوتی اند. روح ها آماده ی پرواز شده تا به دیدار محبوب ازلی و ابدی بروند. شب زمان معراج است. خلاصه بگویم شب همان وقتیست که خداوند نادیدنی ها را برایت دیدنی میکند :)

آقا لطفا مشکیِ مشکی باشه!

آقای میم هم اتاقی من رو دوست داره. هم اتاقی من هم آقای میم رو دوست داره. 

ولی مطمئن نیست از اینکه می‌تونه با این آدم بره جلوتر یا نه.

یه شب که کنار همدیگه رو تختش در حال غیبت و حرف زدن بودیم گفت که به نظرت چیکار کنم؟ تو جای من بودی باهاش میرفتی تو رابطه؟

گفتم: وا خب چرا من باید جای تو باشم؟

گفت خب بگو.

حالا من تو اون لحظه چجوری بودم؟ داشتم سعی میکردم پاهام رو به سقف برسونم :)) تخت دوستم تا سقف خیلی فاصله نداره چون تخت بالاست. بعد من هی پاهام رو میچسبوندم به سقف میگفتم: مریم ببین انگار دارم رو سقف راه میرم :))))

( همون لحظه که من متولد هشتاد داشتم رو سقف راه میرفتم هم اتاقیم که متولد هشتاد و سه هست داشت دل و قلوه با دوست پسرش رد و بدل میکرد 😐)

مریم: ما رو باش داریم از کی مشاوره میگیریم 🤦🏻‍♀️ :))) حنانه خو بگو چیکار کنم.

حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم: ببین الان مشکل تو با این ادم چیه؟ اصلا خوشت میاد ازش یا نه؟

گفت: ببین شخصیتش بی نقصه. ولی قیافه‌ش مورد علاقه‌م نیست. 

- یعنی اصلا خوشت نمیاد از قیافه‌ش؟

- چرا خوبه ها ولی مشکیِ مشکی نیست!

- مشکیِ مشکی چه کوفتیه دیگه مریم؟

- من چشم و ابرو مشکی دوست دارم. ولی این کاملا مشکی نیست!! یکم رو به قهوه ایه!!

دهنم شبیه خط شد و نگاهش کردم. درست حدس زدید. پوکر فیس کامل‌

لهجه‌م زد بالا: مریم! خو حالا مشکیِ یِواش باشه چه فرقی داره با اینکه مشکی مشکی باشه؟ تو مُنه حرص میدی آخر مُ از دِس تو سر به بیابون میزِنُم هااا.

مریم هم میخندید و بریده بریده حرف میزد: خب اخه قیافه هم مهمه‌. حالا تو جای من بودی میرفتی تو رابطه یا نه؟

یکم فکر کردم. آقای میم رو میشناختم. 

- از نظر من پسری که تو رو برای قرار میبره کتابخونه مرکزی به جای قلیونی یعنی پسر سالمیه. پسری که از اینکه تو به خانوادت بگی و اون رو معرفی کنی خوشحال میشه پسر خوبیه. پسری که هم اتاقیاش پسرای بی حاشیه و درس خونی هستن پسر سالمیه. نمیگم این حتما پسر خوبیه ولی ارزش اینو داره باهاش آشنا بشی. در ضمن آقای میم همیشه مؤدبانه باهات حرف زده و از حد رد نکرده. پسری که توی دانشگاه سر به زیره و نگاه به بقیه نمیکنه پسر خوبیه. هم اینکه حد خودش رو میدونه و قید و بند داره باعث میشه بهش مثبت نگاه کرد. در ضمن تو هزار بار این بنده خدا رو بردی زیر گِل و در اوردی!! این بازم اومده سراغ تو و پیگیرته در حالی که خودتم میدونی کسی که فقط دنبال رابطه باشه تو ردش کنی بازم تو دانشگاه براش مورد ریخته ولی اون یکساله که تو این دانشگاه با این وضع خراب و روابط آبکی و آزادی جنسی بین دانشجوهاش منتظره فقط تو بهش مثبت بگی. پس اگه تو هم مطمئنی و ازش خوشت میاد لطفا اینقدر الکی تو آب نمک قرارش نده و بهش فرصت آشنایی بده.تازه مامانت هم که همه چی رو میدونه. خب دیگه حرفی باقی نمیمونه.

 

اینا رو که گفتم مریم تو فکر فرو رفت. گفت راست میگی. منطقیه حرفات.

 

ولی چرا اینقدر معیارا آبکی شده؟ جالب اینجاست که ماهایی که این چیزا برامون مهم نیست دیرتر یه ادم پیدا میشه تو‌زندیگمون تا کسایی که فرد مورد نظرشون رو خدا هنوز نیافریده! و بدتر از اون دهه نودی هایی هستن که دارن وارد رابطه میشن.. خدایا ما داریم به کجا میریم؟ من باورم نمیشه به عنوان یه دهه هشتادی رفتم دانشگاه بعد اینا چقدر سریع پیش میرن، احتمالا من دیر دانلود میشم نسبت به دوره و زمونه ی خودم. تا من بیام به این نتیجه برسم که عاشق شدم یا نه ملت عاشق شدن، تو رابطه رفتن شکست عشقیاشونم خوردن :)))) دوره زمونه ی جالبیه!

از اُردی بهشت زیبا و بهاری

بدم میاد، بدم میاد، بدم میاد وقتی دارم یه طومار تایپ میکنم بعد یهو سندروم دست بی قرار میگیرم و دستم میره رو ایتم بک و همه چی پاک میشه میره! آه کثیر!

سه ساعت امروز زیر بارون و توی سگ سرما پیاده روی کردیم! از مسجد دانشگاه تا پارک مردم و از پارک مردم به بلوار، تازه بلوار رو دو دور رفتیم و برگشتیم.

ولی اون خیس شدن زیر بارون و لرزیدن می ارزید به توی خوابگاه موندن! اصلا باهار باشه و توی خوابگاه بمونیم؟! وَالله که حرام :)) ( با لهجه ی عربی غلیظ بوخونید)

خدایا مرسی که اُردی بهشت رو آفریدی. 

مرسی بابت شکوفه های سفید و صورتی و بنفش

مرسی بابت چاقاله های ترش روی درخت برای کندنشون باید مثل میمون از درخت اویزون بشیم :))

مرسی بابت بارون و بچه ها و فلافل گرم با سس تند و سس فرانسه!

مرسی بابت خیلی چیزا

مرسی بابت عطر یاس، عطر اسپند، عطر عشق...

 

امروز تو مسیر یه ماشین رد شد و به نمیدونم کدوم یکیمون تیکه انداخت گفت: اکرم؟ اَکی؟ اَکی عتیقه؟ :))

حدسم اینه که با من بوده چون من روسری گلگلی آبی سرم بود و اکرم خانم احتمالا روسری آبی گلدار سرش میکنه نه شال چهارخونه و یا معمولی مشکی  اونم با موهای بیرون افتاده!

خلاصه دوستان اسم این چارقد گلدار آبی شده اَکی عتیقه! به بچه ها گفتم هرموقع دوست داشتید اَکی عتیقه رو قرض بگیرید بپوشید :))

 

چرا رفتم مسجد؟ چون دعا بود. مراسم دعا و نماز و استغاثه به امام زمان... و من عاشق حرکتای دسته جمعیم. زیر بارون ... برای اومدنش دعا کنی...همه با هم بیفتیم به پاش..‌. زیر بارون بگیم بیا...یه نگاهی به ما کن... ببین چقدر بدون تو داریم اشتباه میریم؟ اصلا نمیگم بیا که دنیا قشنگ بشه... اینا بازم به خاطر تو نیست... میخوام بگم بیا به خاطر خودت، بیا به خاطر اینکه خودت خوبی...بیا چون تو همون یاری هستی که دلم میخوادش..

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران

....

 

قبل مسجد نشستم بالاسر مزار شهدای گمنام و زیارت عاشورا خوندم. نیابتی از شهدا تقدیم به صاحب الزمان...

بلند شدم و گفتم: من از جا موندن خسته ام

 همیشه یا خانواده بود یا خودم بودم یا اطراف بود و من همیشه ی خدا جا موندم از همه چی... منِ غصه خورده یه خواسته دارم فقط اونم اینه که بذارید اون ته مهای سپاهتون منم راه برم...حتی شده سیاهی لشکر... حتی شده... جا نمونم فقط!

دست به سینه روی پله های مسجد نشستم.‌ خادم یه پاش رو تکیه داد بوده به دیوار. باندَک( باند کوچک) ای گوشه ی رواق داشت برا خودش میخوند.. ما رو بخر آقا... آخه ما که جز تو هیشکیو نداریم... 

صدای شاکی زنی می اومد که داشت به یکی از آقایون تدارکات غر میزد: هر چی بهشان میگم یکیتان بمانه پیش این اسپند. هیچکدامشان نمی مانن. ول میکنن میرن!

سرم رو گرفتم رو به بالا...ابرای پنبه ای خاکستری نرم نرمک بارون میزدن. کاش میشد مثل آمانو هینای انیمه ی فرزند آب و هوا یهو پاهام از زمین کنده میشد و میرفتم اون بالاها...

یه بچه ی سه چهارساله رد شد و بهم لبخند دندونی زد. منم براش چشمک زدم. خندید و دل منو با خودش برد. قشنگی زندگی این بچه هان.. با اون راه رفتن زورکیشون و دست و پاهای کوچیکشون و صورتای نخودی باعث میشن بخوام به کودک دزدی فکر کنم :)) وقتی تو مسجدا و حسینیه ها بچه ها رو میبینم که میدوان و‌ بازی میکنن میگم خدایا شکرت... خدایا شکرت که به پرورش نسل شیعه و بچه مسلمون امید هست. اقا این بچه رو میاری مسجد بذار جیغ بزنه، بذار بدوبدو کنه، بذار بخنده و با خواهر برادرش گرگم به هوا بازی کنن. نگو بهشون هیس! مچ باریک و کوچلوشون محکم نگیر که بنشونیش سر جاش... بذار وقتی تو مسجد راه میره و میخنده خنده ی خدا رو حس کنه.. بزرگتر که شد خودش با پای خودش میاد باهات روضه و مسجد چون از اونجا خاطره ی خوب داره... و من عاشق بچه ها و مادر شدنم.... برای دیدن رشدش تو محیط معنوی برای دیدن قد کشیدنش با حبّ امیرالمؤمنین... برای شیعه شدنش...

بعد که بچه ها اومدن که بریم بلوار لبخند غمگینی زدم. ای کاش اونام پایه ی اینجور جاها بودن....

آها! راستی! مامانم زنگ زده میگه راه اب خونه گرفته و امروزم بارون زده و کل فرشای اشپزخونه و یه مقدار از پذیراییمون رو اب گرفته... ما از سال ۹۸ تو این خونه ایم ولی هر سری یه اتفاقی میفته و یه چیزی ازش خراب میشه انگار که پنجاه سال از عمر این خونه گذشته باشه... و من گاهی حس میکنم این که اینطوری میشه دلیلی داره و مستقیما مربوط به اعتقادات باباست.. شاید شما بگین بهم خرافاتی شاید بگین خیلی دیگه پیچیده‌ش میکنی و چه ربطی داره و این حرفا... ولی من حس میکنم خدا بعضی اوقات داره اینطوری تنبیهت میکنه که برگردی و لج نکنی.. فقط کاش بابا بفهمه. شاید چون خدا بابا رو دوست داره..  

 

 

دیگه چی؟ دیگه چی؟؟؟ اها! خوشبحال دانشجوهای کالیفرنیا... خوشبحال اونا که دارن مستقیم با خود شیطان بزرگ مبارزه میکنن :) بوی ظهور رو حس میکنید ؟ منکه حس میکنم :)

دیدین مکتب روح الله کل دنیا رو گرفت؟

 

 

 

من تشنه ترین ، تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
تن پوش تن زخمی من مرهم صبره
خوشبختی برام دیدن یک لکه ی ابره
من تشنه ترین
تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم
من اهل کویرم
از نسل کویرم
یک عمره گول ابرای بی بارونو خوردم
دندان به لب تشنه و پوسیده فشردم
من نخل تبر خورده ی بیداد کویرم
تنهام ولی با این همه فریاد کویرم
نخلستون سرسبزی می شه روزی اینجا
پیغام منو
پرنده ها میدن به ابرا
من اهل کویرم
از نسل کویرم....
موضوعات
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan