اکنون که تو در آنسوی مرزها کمین کرده ای و تفنگ به دست منتظر فرمان حمله ای، برایت مینویسم.
نمیدانم کیستی.
نمیدانم اهل کجایی.
من هیچ تو را نمیشناسم.
البته ما که اهل عالم پایین هستیم و خیلی بیچاره و دلبسته ی این دنیائیم، تو را نمیشناسیم ولی بچه های عالم بالا خوب اسمت را دهان به دهان میکنند. مطمئنم!
این روز ها که جای من گرم و نرم و راحت است و فقط دغدغه ام به موقع بیدار شدن برای کلاس های هشت صبح دانشگاست و ناهار چه بپزم و کتاب چه بخوانم و برای امتحان میانترم از کی شروع کنم درس خواندن،
تو هر لحظه چشم انتظار این هستی که گلوله ای، بمبی روی سرت بیفتد و به دیدار ارباب بی سرت بروی.
خوشا به حال تو که مثل مولای شهیدت، به دست بدترین مردمان و به زیباترین شکل ممکن جان به جان آفرین تسلیم میکنی.
بگذار برایت بگویم اینجا چه خبر است.
صبح تا شب اسم میشنوم. اسم رفقایت را. یکی یکی پرپر میشوند و هر روز تقریبا عکس تشییع جنازه ی تابوتی در کانال اخبار اپلود میشود.
جمعیتی با شکوه که تابوتی را با گریه و حسرت بر سر حمل میکنند.
و من اینجا حس زندانی ای را دارم که خبر از دنیای بیرون به گوشش میرسد اما کاری از دستش بر نمی آید جز آه کشیدن...
تو برایم بگو چه خبر... من نمیدانم تو در آن قیامت چه ها میبینی و چه ها میکنی.
از مناجات هایت بگو.. از مناجات های شبانه و خلوت های عاشقانه ات که از خدا خوب دلبری کردی.
مصداق بارز المؤمنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ را در تو میتوان دید که شهادت را در آن سحرهای شورانگیز و دلهره آور و نزدیک به مرگ از خدا خواستی.
الان در چه حالی؟ گوش به زنگ که ببینی فرمانده چه میگوید؟
من اینجا از بی قراری شب ها کلی فکر میکنم. به اینکه فردا چه خواهد شد؟ به اینکه پاسخ فرماندهان جنگی چه خواهد بود به آن جنایتی که بر سرمان اوردند.
و خواستم تشکر کنم و بگویم من حتی اگر نبینمت، حتی اگر ندانم کیستی، حتی اگر ندانم زن وبچه هایت از استرس نبودنت چه میکشند هم اینجا با قلبی بی قرار و چشمانی منتظر برایت دعا میخوانم. بی شک وعده ی الهی تحقق خواهد یافت.
تو تفنگت را پر کن ای مبارز، من هم سیل دعاهایم را به سویت روانه خواهم کرد. به قاصدک ها گفته ام نادعلی ها و آیت الکرسی هایم را بدرقه ی راهتان کنند.
خداوند پشت و پناهت باشد
-
اگه زمان دفاع مقدس بود من همون دختر بچه ای میشدم که برا رزمنده ها نامه مینوشت تا بهشون انگیزه بده، ای کاش یه راهی بود که نامه هام به دست بچه های حزب الله میرسید...
و او را به نام لیلی میشناختند اگر چه لیلی داستان ما از صدها مجنون دیوانه تر بود.
شهره بود به اینکه چشم هایی خطرناک دارد. زیرا هر وقت به آن سیاه چاله ی عمیق چشمانش خیره شوی زمان و مکان را فراموش کرده و اسیر آن سیاهیِ بی انتها خواهی شد.
ولی آقای قاضی! شما باید این مجرم را به زندان افکنید. شاید به خودش بیاید. او باید تقاص دلربایی هایش از من را پس بدهد.
- کفایت مذاکرات! حکم این زن گرفتن چشم هایش است! باشد که مایه ی عبرت دگران شود!
-
یهو این عکس رو تو پینترست دیدم و همچین چیزی به ذهنم رسید براش بنویسم.
#گزافهگوییشبانه
#چرتandپرت
اول از همه بگم خیلی دلم گرفته که یک ماه قشنگی که گذروندم با تموم خلوتای خوبی که با خودم داشتم تموم شد. اون همه دعای خوب، اون همه حال قشنگ، اون همه دغدغه های جدیدی که خیلی بهشون نیاز داشتم برای انگیزه گرفتن و تلاش کردن و رهایی از احساس پوچی و بی هدفی.... دلم از الان تنگ شد...
( دریافت ) گوش بدید
عید همگی هم مبارک✨💫🕊️
داشتم فکر میکردم من اگه مرد بودم چجور مردی میشدم؟
و بعد جدی بهش نشستم نگاه کردم.
شاید اگه مرد بودم خیلی به اون نسخه ای که از خودم میخواستم نزدیک تر بودم
چون سختی ها و محدودیت هایی که در عین دختر بودنم دارم میکشم یک مرد ممکنه کمتر حس کنه یا اصلا براش محدودیت نباشه.
ولی اگه مرد بودم و توی این خانواده به دنیا میومدم قطعا رفت و آمدام با آدمایی که میخوام دست خودم بود. هر چند که چالش داشتنه سر جاش بود ولی به هر حال...
اگه مرد بودم سعی میکردم تا حد ممکن مرد یک جا نشینی و یک جا موندن نباشم.
بار سفرم رو میبستم. یه کوله ی سبک و پاهایی که یه جا بند نمیشن. سفر میکردم از این سر دنیا به اون سر دنیا. به دنبال کشف حقیقت و شناسوندنش به دنیا...
شب ها زیر سقف آسمون دراز میکشیدم و به اوج کهکشان حقیقت وجودم پی میبردم.
نمیدونم نظامی میشدم یا نه...شاید بیشتر مرد رفتن به سفر های جهادی و سازندگی و اینطور چیزا... مثلا هر سری یه روستا میرفتم درس میدادم. شاعر میشدم و شعر میگفتم و مینوشتم.
خونه های زیادی رو بازسازی میکردم. معلمی میشدم که همه جا براش محل آموزش بود.. بند نمیشدم به چهاردیواری کلاسا... دانش اموزام رو میبردم تو دل طبیعت و همه چی یادشون میدادم.
سعی میکردم هر جا برم هیئت و هیئتی بودن رو با خودم ببرم. بساط روضه رو همه جا پهن کنم. تو کویر، توی صحرا، توی دشت و جنگل، توی کوهستان های مرتفع...
و قطعا ورزش رو جزو عادت های جدا نشدنیم قرار میدادم. ورزشای رزمی یاد میگرفتم.
البته یه بعد وجودمم شدیدا دلش میخواست یه نظامی باشه. از اونایی که خواب دشمن چشماش باشه و تفنگش آماده در کمین... خیلی دلم میخواست مستقیما میتونستم کلی اسرائیلی رو بفرستم اون دنیا :) واقعا دلم میخواست :)
یا مثلا تو قسمت اطلاعات و عملیات های محرمانه کار میکردم...
از اونایی که خوراکشون ریختن استراتژی های خفن برای حمله به پایگاه های نظامی اسرائیل بود.
دوست داشتم مدام در حال جا به جایی بین عراق و لبنان و سوریه و ایران و فلسطین باشم.
از اینایی میشدم که هر نقطه از زمان نمیتونی حدس بزنی کجان :)) از بس که یه جا بند نمیشن...
طبق شخصیتی که الان دارم حس میکنم یه آدم شوخ و پر سر و صدا میشدم :))
مدام سر به سر رفقا و خانوادهم میذاشتم.
ولی تا بیست و هفت، هشت سالگی ازدواج نمیکردم. به نظرم پسرا از اون سن کمتر مال زندگی متأهلی نیستن =| میذاشتم یکم بزرگ شم :))))
تازه زنمم باید مثل خودم شخصیت دیوانه و کله شقی داشته باشه که پایه ی زندگی با آدمی مثل من باشه وگرنه کیه که با مردی عین من بسازه ؟! ادمی که دلش زندگی اروم میخواد رو من نباید حساب کنه :)
حمایت گر و عاطفی میشدم. به هر حال من یک زنم ومیدونم جنس زن به محبت مستقیم نیاز داره... و حتما سعی میکردم براش نسخه ای باشم که اون دوست داره
ولی مرد بودن خیلی سخته وقتی بهش دقیق فکرمیکنم. از خواب و آرامش و همه چیز میزنی برای آرامش اعضای خانوادهت...
دنیای مرد ها خیلی عجیبه. نمیدونم اینایی که میگم چقدر به یک مرد واقعی بودن نزدیکه... ولی میدونم روحیات مردانه خیلی با روحیات ما خانم ها فرق داره. درک احساسات یه زن برای مردی که مدل و مکانیزم ذهنیش با ما فرق داره میتونه سخت باشه. مردها و زن ها خیلی دنیاهای متفاوتی دارن. نمیدونم چجوری فمینیست ها میگن زن و مرد با هم یکسان هستن. ما واقعا یکسان نیستیم. اصلا نیستیم.
شما اگه مرد بودین یا برعکس زن بودین چجوری ادمی میشدین؟
بعضی اوقات دلم میگیره اما نمیدونم چرا
افسرده میشم. حس میکنم یه چیزی وجودم کم داره.
هی به خودم میگم اون چیه که الان نیاز دارم؟
و یهو متوجه میشم گمشده ی درونم چای بوده.
و بعد از چای حالم به شدت خوب میشه.
یه کانال تو تلگرام داشتم اسمش جمهوری چایخوار ویوات بود.
و ادمینش عاشق چایی.
به نظرم اگر کشور یا ایالتی به این اسم وجود داشت من اولین مهاجرش میشدم.
نه نه! هست... دلم میخواست ساکن چایخونه ی حرم امام رضا بودم. این قشنگتره. مگه نه؟ :)
هشتگ سخنان یک عدد معتاد چایی
هشتگ عشق من چایی
هشتگ معتادا نمیگیرن
هشتگ حرف های دل یک معتاد
سلام :)
یه سرود فلسطینی تو یوتیوب پیدا کردم. از اونجایی که من عاشق اهنگای عربی دهه ی ۸۰-۹۰ میلادی هستم در به در دنبال سرودها و اهنگای اون موقع کشور فلسطین میگردم.
اینقدر سرودش قشنگ بود که دلم نیومد براتون به فارسی ترجمهش نکنم و شما هم لذت نبرید :)
( انتظار ترجمه ی انچنانی هم نداشته باشید از من😒)
فقط به خاطر بیان مجبور شدم کیفیت ویدیو رو کم کنم ولی زیرنویس درشت گذاشتم روش.
توجه: حاوی صدای زن
سلام
دم همه ی اونهایی که امروز رفتن راهپیمایی گرم =)
اینو ببینید
طرف اسقاطیلیه نوشته ایران من اماده ام.
درسته که از اعتماد به نفسش میشه برق تولید کرد که میخواد با یه دبه بنزین و موتور برق و شل اب معدنی بیاد به جنگ ایران و در جواب باید بهش بگم زرشک! سوسک حموم!
اونایی که دلشون برای شهروندای(مثلا) اسقاطیلی میسوزه باید اینو بهشون نشون داد. البته اگر نادیده بگیریم تو اسقاطیل اصلا چیزی به نام شهروند غیر مسلح وجود نداره.
اما باز اینم چیزی نبود که میخواستم بگم. میخواستم اینو بگم درسته که تحلیل گر جنگ نیستم و سوادش رو هم ندارم که بگم قراره چه اتفاقی بیفته. نه! اینو نمیگم ولی اگه قرار باشه ما ازادی ای به دست بیاریم
اگه قرار باشه دشمن مشترک هممون از بین بره
پس باید بهایی برای اون بپردازیم.
درست مثل قبل انقلاب که میخواستیم با استکبار و ظلم و زور مبارزه کنیم و کلی شهید تو این راه دادیم.
حالا این بها میتونه جان ما باشه، مال باشه هر چیزی میتونه باشه.
اما در هر صورت بی بها و رایگان به دستش نمیاریم
اگر قرار باشه امام زمان ظهور کنه تا ما خودمون رو زدیم به اون راه و دست به کار نمیشیم این اتفاق نمیفته چون ظاهرا مردم نیازی به اومدن امامشون ندارن.
پس ممکنه که امسال سال خیلی خیلی سختی برا کشور ما باشه
حالا دیگه هیچجوره نمیتونی بگی غزه به ما هیچ ربطی نداره :)
ممکنه اتفاقات زیادی بیفته، فتنه های زیادی بیفته.
ما باید براش اماده باشیم. از هر لحاظ
از هر جنبه
فکری
عملی
اعتقادی
از پست این زن تنها حسی که بهم دست داد اینه که قضیه ی بین ایران و اسرائیل اونقدری مهم هست که حالا مردم مثلا عادیشون !!! هم درکنار جنگ با غزه اماده ی جنگ با ایرانم باشن
تازه اونا که شهروند معمولی ندارن همونطور که گفتم
ولی ماها باید این مسئله رو برای اطرافیانمون تا جای ممکن آگاهی سازی کنیم. باید بهشون بگیم که مسئله خیلی جدیه و حالا دیگه اگه تو این شرایط طرف غزه نباشید انگار که به کشور خودتون پشت کردین..
دنیا آبستن حوادث بزرگیه...
#قدس
چند روز پیش پست یه نفری رو دیدم در رابطه با ازدواج
حس کردم یکی داره داستان زندگی من رو تعریف میکنه.
نوشته بود که چون خانواده اش از لحاظ عقیده مخالف خودشن پس ادمای مخالف خودشون رو برای خواستگاری از دخترشون قبول نمیکنن.
من کلا یه حس چندشی دارم و روم هم نمیشه از ازدواج بنویسم... خیلی نقد وانتقاد داشتم به یه سری مشکلات ازدواجی جامعه برای آدمایی مثل من..ولی فکر کردم بهتره بنویسم شاید یه سری عمق فاجعه رو ندونن که آدم هایی مثل ما تو چه شرایطی هستن :) خب تا فعلا تو جاده ام اینا رو بنویسم.
تا قبل دانشگاه نه خودم از ازدواج خوشم میومد نه خانواده ام اجازه میدادن که کسی بخواد پا پیش بذاره برا اینکار. هر زمزمه ای هم که میومد سریع در نطفه خفه میشد چون من باید تکلیف درسم مشخص میشد. مامانم میگفت دخترم اول باید تحصیل کرده بشه :))
بعد از دانشگاه، حالا که من در جرگه ی دانشجویان مملکت رفته بودم، نوبت این بود که به مرحله ی دیگه از زندگی فکر کنم.
هر چند که تا زمان قبولی دانشگاه اینقدر دنیای مجردی برام جذاب بود که هرگز نمیتونستم به حضور یه آدم دیگه توی صحنه های مختلف زندگیم فکر کنم.
فرض کن یه نفر رو هر روز ببینی، هر روز جلوت میشینه غذا میخوره. هر روز صبح که بیدار میشی قیافهش جلو چشمت باشه!
اصلا تصورش حالم رو به هم میزد :)) میگفتم ایح چندش! من تحمل خودمم ندارم چه برسه به یه نفر دیگه.
ولی مامان و بابا این فکر رو نمیکردن و میگفتن ازدواج هم برای زندگیت لازمه. یه مدت فقط بحثای ما به این میگذشت که من میگفتم نو مامی!! زوده برا ازدواج و من میخوام عشق و حال دنیا رو بکنم و کلی سفر مجردی برم و این حرفا و مامان اینا میگفتن تو که نمیتونی تا ابد این مدلی زندگی کنی الان کلهت داغه نمیفهمی چی درسته چی غلط و سن ازدواج الان خوبه و به به و چه چه!
سر مورد اولین خواستگار که بیشتر اجباری بود از سمت اونا، مجبور شدم برم تو اتاق و بشینم با خودم دو دوتا چهارتا کنم که اصلا ازدواج برا چیه!
همیشه به دید فمینیستی بهش نگاه میکردم. محدودیت، رخت بچه شستن، غذا پختن برا آقایی خونمون( حتی هنوزم چندشم میشه از لفظ آقایی)( خدا منو ببخشه ولی اون دوران همیشه تصورم از شوهر یه مرد شکم گنده ی نیمه طاس بود که پیژامه راه راه میپوشید😂) محرومیت از تحصیل، سگ دو زدن برای زندگی مالی، دعواهای زن و شوهری ای که تو به من توجه نمیکنی و اون کی بود ساعت دو نصفه شب باهاش حرف میزدی و..( گگگگگگ رو مخ!) ، خورد شدن رویاها و آرزوهام، خداحافظی با دوران خوشگذرونی، بوی گند جوراب مرد که از بیرون میاد و میندازش رو مبل و....
کابوس بود رسما!
حالا منِ ازدواج گریز دورم رو یه عالمه رفیقِ روحِ ازدواجی پر کرده بود. تا شنیدن دوست ازدواج گریزشون قراره خواستگار خونشون راه بده( با زور البته) کلی از فواید ازدواج گفتن.
بهم کتاب و صوت استادا و ادم های درست رو معرفی کردن و من نشستم همه رو گوش دادم. زمان زیادی گذاشتم تا بفهمم ازدواج برا چیه و چرا! کم کم باورم شد که ازدواج خوبه، لازمه و حس میکردم اره شاید دیگه وقتشه اون قله های دور و درازی رو که میخواستم تنهایی فتح کنم رو کنار یه نفر دیگه فتح کنم. البته با این شرط که من فتح کنم اون برام کف بزنه! تازه یکم به این مرحله راضی شده بودم 😂
و همزمان با این ها عقایدم هم داشت تغییر میکرد. رفقایی که سبک زندگیشون از سبک زندگی من خیلی فاصله داشت.
توی سبک زندگی اونا اولویت ها یه چیز دیگه ای بود و توی سبک زندگی خانوادگی ما چیز های دیگر!
ولی یه حس درونی من رو میکشوند به سبک زندگی اون ها.. جوری که حس میکردم زندگی متأهلی اگه اینطوری باشه میتواند جذاب هم باشد!
یا اصلا جذابیت به کنار! ذات هدف طلب و چالش پذیر من به چالشی به اسم ازدواج نیاز داشت. فهمیدم رشد شخصیت من در گرو وارد شدن به اون بخش هم هست.
و دیدگاهی که پیدا کردم با چیزی مثل سبک زندگی اونا جور درمیومد.
تازه داشتم به کشفیات جدیدی میرسیدم. همزمان با مسئله ی ازدواج، مسئله ی پیدا کردن تکلیف و وظیفه ی من از زندگی تو این دنیا، که اصلا چرا من تو این دنیا هستم و اگر هستم و مسئله ای به نام ظهور هست پس نقش من در قضیه ی ظهور چیه و سؤالات این مدلی هم برام پیش میومد.
که از این مسائل که نیاز های فطری من بودن و سؤالاتی بودن که از نوجوونی ذهن من رو درگیر کرده بود یه گریزی هم به مسئله ی ازدواج زده میشد که باعث میشد ارتباط بین اینا رو بفهمم و بفهمم مثلا همینکه خیلی سخته یک نفر رو با همه ی خوبی ها و بدی هاش بپذیری و این چالش شخصیت مارو رشد میده و ما ازدواج برامون ضروریه برمیگرده به ولایت ما ادم ها نسبت به همدیگه و..
( قشنگ همون تایمی بود که از شب تا طلوع آفتاب با رفقا بحث و صحبت فلسفی داشتیم) اگه قبلا نمیدونستم چرا باید کسی رو به جز خودم در زندگیم راه بدم الان فهمیده بودم چرا و حالا که خودم رو میشناختم میتونستم به این فکر کنم چه آدمی هم با روحیات من سازگاره..
چند روز قبل خواستگاری بابا من رو کشوند تو اتاق. گفت که میدونم دلت نمیخواد و حس بدی به این آدم داری. ولی چون نمیشناسیش دلیل نمیشه که اون ادم بد باشه. بذار بیاد حرف بزنین با همدیگه شاید خوشت اومد. از همین الان هم بگم اون آدمی که تو خوشت میاد ما قبولش نداریم :)) قبل از اینا هم خواستگار سپاهی و فلان هم داشتی ولی من خودم در جا ردشون کردم.( حالا نمیدونم کدوم آدمی فکر کرده من وصله ی این آدمام که من رو بهشون معرفی کرده. خصوصا که اون دوران اصلا در شکل و ظاهری نبودم که بخوام در کنار همچین قشر هایی از جامعه قرار بگیرم😂) اصلا خوشم نمیاد چنین آدمایی رو بخوای بهشون حتی فکر هم بکنی!
از بخش دوم حرفاش نفهمیدم این همه اصرارش بر فکر نکردن به سپاهی و طلبه و .. چیه. من که هیچوقت نگفته بودم معیارم این چیزاست.
چیزی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون. با اینکه حس خوبی به این آدمی که نیومده بود نداشتم. هی میگفتم چون بار اولته رو مخ میره وگرنه برات عادی میشه.
روز خواستگاری بالاخره سر صحبت رو باز کردیم. دست خودم نبود ولی دلم میخواست جلسه زودتر تموم بشه. با اینکه طرف ادم بد و ازاردهنده ای نبود. اما مدام احساس بدی میگرفتم ازش. انگار که یه حسی قوی بهم میگه نه! حنانه ادامه نده. کلا دنیای اون ادم با دنیای من فرق داشت. انگار اون از اورانوس بود و من از مریخ. و از شانسم از طرف اون آدم خیلی اکی بود قضیه و حس میکرد قراره بهش بله رو بگم و نگم که کل فامیل رو پر کرده بود بی جنبه😂
بعد از تموم شدن جلسه مامان و بابا باهام حرف زدن. فکر میکردن الان خیلی خوشحال میشم ولی از درون واقعا راضی نبودم. به مامان گفتم: همین یه جلسه کافی بود.
تو گروه هم که با بچه ها حرف میزدم میگفتم بچه ها من اصلا نمیتونم این ادم رو تحمل کنم حرف بزنم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم. وای نکنه از این ادمای الکی حساسم نکنه فلان نکنه بهمان.
اینقدر این شک ازارم میداد که با مشاور تلفنی حرف زدم. و اونم گفت اصلا نباید ادامه بدی.
خلاصه بعد دو جلسه حرف زدن و صحبت مجازی قاطعانه بهش نه گفتم.
چقدر بعدها بابت این نه ای که گفتم اذیت شدم. فکر کنید خواهر و مادر اون تایم مدام رو مخ میرفتن که تو چرا اینطوری میکنی و من میدونم مخت رو شستشو دادن و ادمایی که تو دوست داری به ما نمیخورن و...
فکر میکردن اونقدر برام سطحیه که بگم نه من فقط با یه سپاهی یا اقشار مذهبی دیگه از جامعه خوشبخت خوشبخت میشم. در حالی که شغل تضمین کننده ی شخصیت اون فرد نیست! ولی پیش فرضی ذهنی اونا از من این بود دیگه...
هر چی میگفتم اون ادم رو نمیتونستم تحمل کنم و ربطی به این مسائل نداشت انگار گوشاشون نمیشنید...
اون تایم از زندگی خیلی اذیت شدم چون فکر میکردن سر لج افتادم باهاشون.
بعد از رد کردن اون ادم بابام لجش بیشتر شد و از شانس اگر موردی پیش میومد یه چیزی داشت که بابا ردش کنه. مثلا یا سپاهی بود یا خانواده ی خیلی مذهبی ای داشت :) به قولی مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه :)) و این موارد رو اصلا به من نمیگفت و ندیده رد میکرد. مامانم یواشکی بهم میگفت. و هر سری هم که میگفت خیلی بیخیال شونه ام رو بالا مینداختم که برام مهم نیست مادر من.. ازدواج من، انتخاب من، دست خودم نیست که بخوام ناراحت یا خوشحال باشم از این قضیه...
وقتایی هم که به خودم مستقیم میگفتن یکی هست که اینطوریه و فلانه و حس میکنیم تو به معیاراش میخوری و به خانوادهت بگو، دیگه خودم از قبل جواب خانواده رو میدونستم چیه. ولی با اینحال به مامان میگفتم مامان میگفتم و مامان میگفت حنانه خودت میدونی بابات چطوریه و سریعا کنسل میشد.
اوایل حرف میزدم
خیلی... با مامان، با بابا
به بابا میگفتم چرا ندیده یه نفر رو رد میکنی؟ شاید اومد و نظرت رو تغییر داد.. ولی تلاش هام بی نتیجه موند واسه همین دیگه مبارزه نکردم واسش...
اونایی که خودشون سبک زندیگشون مذهبیه براشون تنها مسئله ی باقی مونده اینه که ببینن طرف خوبه یا نه
ولی برای ادم هایی مثل ما یه فیلتر خیلی بزرگتر قبل خواستگاری هست که طرف مبادا از قشر خاصی از جامعه باشه که یه وقت دخترشون رو اغفال کنه...
حقم میدم بهشون یکم.. چون خیر از مذهبی های دورشون ندیدن.
شما فکرکنید با اینکه این قضیه ی ازدواج بین من و بابا یه جنگ سرده و علنا راجع بهش بحث نمیکنیم عمه ی من دراومده به مامانم میگه ممکنه حنانه با این وضعیت که باباش داره هیچوقت نتونه ازدواج کنه :)))
یا مثلا به این فکر کردن ادمی مثل من اگه همسرش مثل خودش باشه چقدر تو خانواده ی زنش اذیت میشه؟
الان که بهش فکر میکنم میبینم نه.. ارزشش رو نداره :) دلم نمیخواد کسی بیاد تو خونهمون که بابام دلش نخواد چشمش بهش بیفته :)) یا تو جمع فامیل حس کنه تنهاست...دلم نمیاد اصلا..
شما نمیدونید وقتی یه نفر باباش بهش میگه اگه با فلان دسته از جامعه ازدواج کنی دیگه دختر من نیستی یعنی چی؟! یا بگه رو من حساب باز نکن اگه با چنین شخصی ازدواج کنی...
ولی با همه ی این ها هنوزم با اینکه بابا اینطور به من میگه هر وقت میبینمش با ذوق بغلش میکنم، سر و صورتش رو میبوسم، میشینم کنارش باهاش حرف میزنم و سعی نکردم از دستش بدم...
شاید یه دختر توی یه خانواده مذهبی ندونه این دوگانگی یعنی چی؟ شاید باباهاشون براشون خیلیم خوب باشه چنین ادمایی بیان خواستگاری دخترشون.
ولی میدونی چیه؟ سخته، سخته وقتی خانوادهت باهات کنار نمیان ولی تو همچنان باید حفظ کنی همه چیز رو... سختهوقتی کل فامیل به روت میارن اینکه بابات مخالفته...
سخته وقتی از مادرت کلی تیکه بشنوی برا اون تیکه پارچه ی سیاه رو سرت. که باز من اینقدر گذاشتم تیکه بندازه که خودش دیگه نسبت به قبل کمتر حرفش رو میزنه.
سخته وقتی تو خوابگاه بهت میگن تو تنها چادری خونواده ای؟ خب ببخشید خیلی احمق تشریف داری!
( بماند که بی سر و زبون نیستم و جواب این ادما رو همون لحظه دادم و دهنشون رو بستم) ولی زخم حرفاشون رو دل آدم می مونه که...
آره سخته... ما تو خونوادهمون نه شهید داریم نه عالم بزرگ... نه هر سال زیارت میریم ...نه آدم هایی هستیم که افق دیدمون این باشه که چه کنیم تا برای ظهور مؤثر واقع شویم... نه سپاهی و فلان وبهمان داریم( البته طلبه تو فامیل داریم که آبروی هر چی طلبهس برده!)... ما کاملا معمولی هستیم بدون هیچ برچسبی از هیچ قشری از جامعه :)
ولی مطمئنم خدایی که داره بهم پالس میده که کم نیارم خودش بابام رو درست میکنه.
من خیلی چیزا رو از همین بابا یادگرفتم. بابایی که یادم داد دست و دلباز باشم و کم نذارم برا اطرافیانم. جوری که دست و دلبازی من بین هم اتاقیام سر زبون ها بیفته...
بابایی که حاضرم قسم بخورم شرفم رو که یه لقمه ی حروم نیاورده سر سفره.
بابایی که از بالا تا پایین نظام رو فحش میده ولی همون آدم بدون اینکه به ما بگه چند تا خانواده ی فقیر رو ساپورت مالی میکنه.. اینارو مامانم تو گوشی بابام دیده بود و فهمیده بود وگرنه خودش به مامانم نمیگفت...
هنوز که هنوزه دعا میکنم بابام رو صاحب اسمش، نجات بده..
ماهایی که کنار آدم های برعکس خودمون زندگی کردیم به راحتی دست نمیکشیم. زود نا امید نمیشیم :)
قرار نبود ته پست به این حرفا برسه. قرار بود فقط هم دردی کنم بگم آره دختر چادری ای که حس میکنی تو خونوادهت تنهایی... حس میکنی دستت برا خیلیا چیزا بستهس
نگران نباش
خدا بزرگه
خودش جورش میکنه مگر اینکه قسمتت چیز دیگه ای باشه.
تو فقط سعی کن خودت خوب بمونی. بیخیال آدمای دور و برت..
کانال دوستم نظر سنجی گذاشته شما کدومید؟
میگه کربلا پرسن یا نجف پرسن؟
شور طوفانی پرسن یا شور اگزوزی پرسن؟😂
مداحی فارسی یا مداحی عربی پرسن؟
ستوده پرسن یا شکری پرسن؟
شارع السدره پرسن یا شارع القبله پرسن؟
( پرسن که میگن یه اصطلاح خارجیه یعنی اهل کدومی؟)
جوابای خودم
ببین رفیق من عااااشققق نجفم ولی دیوونه ی کربلام :)
نمیدونمچجوری توصیفش کنم. برا زندگی دوست دارم نجف باشم ولی مستی به سرم میزنه دلم میخواد برم کربلا..
۲- شور طوفانی قطعا- از اونایی که غیرت و احساس سینه زنی میاد به جونت
ولی در کل من عاشق مداحیای احساسی ام.. اونایی که اشکت رو در میاره...
۳- اگر عربیم خوب بود قطعا مداحی عربی
۴- محمود کریمی پرسن🗿
۵-فقط شارع الرسول نجف🥲 البته از کربلا که زیارت درست و حسابی نصیبم نشد که بدونم ولی تا اینجای کار شارع الرسول
خب خوشم میاد جوابام اصلا مطابق با نظر سنجی نبود😂
دوست داشتین جواب بدین با سلیقه ی هم آشنا شیم
( صوتیات حنانه فی النجف الاشرف و کربلاء المقدسه به روز شد :)) هلا بالزوار! برید لذت ببرید
میخواستم خیلی چیزا بنویسم ولی...
به چند تا چیز اکتفا میکنم.
اول از همه غزه... که کلید ظهوره... غزه، غزه، غزه، غزه... از ذهنم نمیری بیرون..میدونم یه روزی میاد که تو مسجدالأقصی نماز بخونم...میخوام بهش باور داشته باشم...
دوم این متن نوحه بود که حال خراب من رو خوب توصیف میکرد :)
میگه:
حالا که دیگه رسیدم ته خط
دوباره فقط تو موندی تو فقط
دل من چند تا سوال داره ازت
اونی که شکسته از درون باید چیکار کنه؟
هی لگد خورده از این و اون باید چیکار کنه؟
اونی که خیلی زمین خورده باید چیکار کنه؟
بیشتر از هزار دفعه مرده باید چیکار کنه؟
ای مسیحا تو …
«توی قلبِ خرابم هیشکی نگرفت جاتو😭»
ای دلارا تو …
«از همه ناامیدم آقا، همه الّا تو💔»
ای حسین جانم …
---
منو بخر... امشب شهادتنامهمو امضا میکنی؟
آقا سلام
ذهنم خیلی به هم ریختهس
باید مرتبش کنم
اول از همه مسئله ی ترور سردار و تخریب کنسولگری ایران تو دمشقه... دارم به این فکر میکنم اگه ایران پاسخ درستی نده چی؟ اسقاطیل رسما حمله رو به کشورمون شروع کرده... ولی بیشتر از این خواری رو نمیتونیم تحمل کنیم..
چیکار کنیم آقا چیکار کنیم؟
من به عنوان یه ایرانی میتونم تبعات پاسخ به این حمله رو بپذیرم... ولی بی پاسخی این قضیه رو نه... باید ایران یه پاسخ در خور این حمله بده...
چی میشه یه روز بیدار شم ببینم همه ی یهودیای صهیون به درک واصل شدن؟ عید منه قطعا
و مورد دومی که ذهنم رو مشغول کرده در راستای رفع تکلیفه
از اونجایی که رشته ی تو محدوده و میپرسن با رشتهت چیکارا میتونی بکنی اینجا مینویسم.
خب ببین حنانه چند تا گزینه جلوت داری:
( ۲مورد اول که برا من رویاست :)))
۱- اونقدر کله گنده باشی که بری ارشد تهران بخونی. همونجا هم زندگیت رو ثابت کنی و وارد سفارت فرانسه بشی و مترجم دولتی بشی. که این نسخه تقریبا تخیلی ترین و دور از دسترس ترینه ولی هم سرمایه خوبی دراختیارت قرار میگیره هم اینکه راه های های نفوذ بیشتری برای پایه ریزی اهدافت داری. مثلا اگه من یه مقام دولتی داشته باشم خیلی دستم باز تره که بتونم در راستای اون چه که میخوام کاری انجام بدم. چه از لحاظ فرهنگی، چه از لحاظ مالی، چه از لحاظ سیاسی
۲- مترجم کتاب بشی. باز اینم خیلی برات غیر قابل دسترسه ولی بری تهران زیر نظر نهاد رهبری و به عنوان مترجم شروع به کار کنی و کتابای آقا رو به فرانسه بنویسی و توی فرانسه و کشور های فرانسوی زبان منتشر کنی. که این قطعا توی گسترش تفکر انقلاب کمک بیشتری میکنه.
۳- کارشناسی رو بگیری و عین یه انسان روتین مند بری تو یه آموزشگاه زبان فرانسه کار کنی. که این گزینه برا خودمم از رده خارجه و با روحیاتم نمیخونه یا برم توی دادگستری مترجم قضایی بشم یا توی شرکت های داروسازی که واردات از فرانسه دارن کار کنم که باز هم با روحیات من نمیخوره.
۴- ازمون استخدامی بدی بری تو اموزش پرورش. چون مسئله و دغدغه ی زیادی هم دراین باره هست. اموزش پرورش ما نظام اموزشیش کپکه... فک کنید بابای من اینقدر حالش از این فضا به هم میخورد که خودش درخواست داد زودتر بازنشستهش کنن و وارد شغل ازاد شد و نمیدونم من ادم جنگیدن و تحمل کردن این فساد اموزشی هستم یا نه. مدارس به نیروی اموزشی انقلابی نیاز داره..! بچه ها پر از ضعف های تربیتی هستن که اگه تو مدارس براشون جبران نشه در سن بالاتر قطعا سخت تر جبران میشه. اگه معلم زبان بشم تایم کلاسم دست خودمه. اموزش میفته دست خودم. من میمونم و بچه هام. از روشای خودم باهاشون حرف میزنم. دستم برای خیلی از کارا سر کلاس باز میشه. میدونم دهنم سرویس میشه میدونم مامانم همین الان از فضای مدرسه دلش خونه ولی اگه کم کم بیایم و مدارس رو پر کنیم شاید بشه کاری کرد هرچند که میدونم سخته. خیلی هم سخته.....
۵- کلا از رشته ی فرانسه بیام بیرون و برم سراغ نقاشیم و اونجا روی مسائل فرهنگی، ظهور، تربیتی کار کنم...
انتخاب سخته ولی وقتی ندارم و یه سال دیگه درسم تموم میشه...
پ.ن: آقا پست بعدی که به صفحات بالا اضافهش کردم قراره مداحی ها و نوحه هایی باشه که توی نجف و کربلا گوش دادم. مدام چک کنید. چون به روز میشه ؛)